نشریه فواد

کانون فرهنگی هنری شیفتگان امام (ره)

نشریه فواد

کانون فرهنگی هنری شیفتگان امام (ره)

نشریه شماره ۳ «بهمن ۸۷»

 نشریه فواد

 

بالاخره شماره جدید نسخه اینترنتی نشریه فؤاد پس از چند ماه منتشر شد! 

 

دلنوشته ....

باد نمیگذارد صدای تو را بشنوم

باد نمیگذارد نوای آرامش بخش تو را بشنوم

نمیگذارد صدای غمبارم به گوش تو برسد

و همچنانکه تو را از اعماق وجود صدا میزنم

باز هم باد سیلی بر فریادم می زند و آن را به خودم بر می گرداند

باد خشمگین است و من آزرده دل و منتظر

منتظر صدای تو که باد همراه قاصدکی برایم به ارمغان آورد

اما گویی باد صدای دردناک مرا به تو نمیرساند

اما اگر باد صدای مرا به تو رساند خوب گوش کن

با تو دارم این حرفها را

نازنینم،

ای تمام امیدم،

ای کسی که بهترین یاوری برای من،

ای مولای من،

من خسته ام، به اندازه تمام وجودم خسته ام

به اندازه آسمانها بغض دارم

به اندازه دریاها در دلم آه دارم

که میخواهم از اعماق وجودم بکشم

و اندازه کهکشانها منتظرم

منتظر تو

    منتظر تو

                 ای یگانه منجی عالم

……………………………………………………………………………………………………………………………

اللهم عجل لولیک الفرج

 

 

چرا برای فرج امام زمان علیه السلام باید زیاد دعا کنیم ؟

1- زیرا : خداوند در قرآن کریم می فرماید :

اگر دعای شما نباشد خداوند هیچ اعتنائی به شما نمیکند .

2- و به دلیل اینکه : خداوند ما را امر به دعا کرده است :

مرا بخوانید، شما را اجابت میکنم.

3- و بدلیل اینکه: ما باید احساس نیاز خود را به وجود امام، با دعا و تمام خضوع در یشگاه الهی ابراز کنیم . شخصی از حضرت زهرا سلام الله علیها سوال کرد: سرورم چرا حضرت علی علیه السلام حق خود را نگرفتند ؟ حضرت زهرا علیها السلام فرمودند: مثل امام مثل کعبه است که باید مردم به سراغ تو بروند، نه آنکه امام به سراغ مردم برود.

4- و به دلیل اینکه :اگر دعا نکنیم هلاک خواهیم شد.

امام حسن عسکری علیه السلام فرمودند : بخدا قسم امام زمان علیه السلام غیبتی خواهد داشت  که در آن زمان تنها کسی از هلاکت نجات می یابد که خدای عزوجل بر اعتقاد به امامت او ثابتش بدارد و توفیقش دهد. برای تعجیل و ظهور آن حضرت دعا نماید.

5- و به دلیل اینکه :

با دعا نکردن برای فرج از برکات وجود امام محروم میشویم .. امام صادق علیه السلام فرمودند: اگر شما همه با هم به درگاه الهی ضجه و ناله کرده و فرج ما را میخواستید خداوند هم فرج ما را نزدیک میکرد. اما اگر با ضجه و ناله دعا نکنید (سختی غیبت و محرومیت از امام) تا نهایت خود به طول خواهد انجامید.

6- و بدلیل پیامهای متعدد امام زمان علیه السلام به شیعیان در تمام طول غیبتشان :

امام زمان علیه السلام فرمودند : برای فرج زیاد دعا کنید چرا که این زیاد دعا کردن خود فرج و گشایش کار شماست (که این اشاره به بی نیازی حضرت ازماست)

امام زمان عجل الله تعالی فرجه فرمودند: به شیعیان و دوستان ما بگوئید که: خدا را به حق عمه ام حضرت زینب علیها السلام قسم دهند که فرج من را نزدیک گرداند.

امام زمان علیه السلام فرمودند : من برای مومنی که یادآور مصیبت جد شهیدم شود سپس برای تعجیل فرج و تایید من دعا کند، دعا میکنم .

7- و به دلیل اینکه : با ظهور امام زمان علیه السلام عدالت واقعی بر روی زمین حاکم خواهد شد.

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند : خداوند بوسیله مهدی از امت رفع گرفتاری میکند، دلهای بندگان را با عبادت و اطاعت پر میکند، و عدالتش همه را فرا میگیرد. خداوند بوسیله او دروغ و دروغگویی را نابود میسازد روح درندگی و ستیزه جوئی را از بین میبرد، و ذلت بردگی را از گردن آنها بر میدارد.

امام حسین علیه السلام فرمودند : در حکومت حضرت مهدی علیه السلام هیچ نابینا، زمین گیر و دردمندی بر روی زمین نمی ماند مگر آنکه خداوند درد او را برطرف میسازد.

 

 

8- و دلیل اینکه : شکر نعمت واجب است و نعمت واقعی، امام زمان علیه السلام است .

حضرت موسی بن جعفر علیها السلام در تفسیر آیه واسبغ علیکم نعمه ظاهره و باطنه .. و نعمتهای خویش را آشکار و نهان بر شما کامل نمود.

فرمودند: نعمت ظاهری؛ امام ظاهر و نعمت باطنی امام غائب است (یعنی امام زمان عجل الله تعالی فرجه ).

9- و به دلیل اینکه : اگر در طلب آن حضرت همگی هم دل و هم صدا بودیم، از دیدار و ظهور آن حضرت بی نصیب نمی شدیم.

چنانچه : امام زمان علیه السلام فرمودند :

اگر شیعیان ما که خداوند آنان را بر طالعت خود توفیق دهد، بر پایه شناختی شایسته و صادقانه است در راه وفا به پیمانی که بر دوش دارند هم دل می شدند برکت دیدار ما از ایشان تاخیر نمی افتاد و سعادت دیدار از ما برای آنان زودتر حاصل میشد...

بنا بر این ما شیعیان و دوست داران امام زمان عجل الله تعالی فرجه اگر امید فریادرسی از امام زمان را در مشکلات دنیا و آخرت داریم و او را نجات دهنده بشریت از تمام مفاسد فردی و اجتماعی میدانیم، و او را خلیفه الله و عالم به جمیع علوم حقه میدانیم و اگر راست میگوئیم و او را از همه چیز و همه کس بیشتر دوست داریم .

چرا برای فرج او زیاد دعا نمی کنیم ؟

با اینکه خود حضرت مکررا و سایر ائمه اطهار ما را به کثرت دعا برای فرج دعوت کرده اند حال بیائید همگی با تشکیل مجالس متعدد دعا برا امام زمان علیه السلام در حوزه ها، دانشگاه ها، مساجد و منازل علاوه بر کسب معرفت امام زمان علیه السلام با خواندن زیارت آل یس و ذکر 40 مرتبه اللهم عجل لولیک الفرج و روزانه صد مرتبه اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. با توجه و تضرع، فرج امام زمان را از خداوند طلب کنیم تا بقیه زمان غیبتش را بر ما ببخشاید .

…………………………………………………………………………………………………………………………………………..

+ عید قربان و قربانی نفس

 

جنگ! جنگ میان خدا و اسماعیل، در ابراهیم. دشواری انتخاب! کدامین را انتخاب می کنی؟ ابراهیم! خدا را یا خود را؟ سود را ارزش را؟ مصلحت را یا حقیقت را؟ ماندن را یا رفتن را؟ لذت را یا مسؤولیت را؟ زندگی برای زندگی را یا زندگی برای هدف را؟ علاقه و آرامش را یا عقیده و جهاد را؟ غریزه یا شعور را؟ عاطفه را یا ایمان را؟ پدری را یا پیامبری را؟ پیوند را پیام را؟ و ... بالاخره اسماعیلت را یا خدایت را؟ انتخاب کن ابراهیم!

دکتر علی شریعتی

-------------

من عرف نفسه فقد عرف ربه ...

عیدتون مبارک.

@…………………………………………………………………………………………..

خدا را هزارمرتبه شکراین روزها همه چیز خوب است!

همه چیز خوب است برای خوب نبودن!!

می شود چشم ها راغلاف کرد و خیلی چیزها راندید!!!

می شود خیلی چیزها رادید و خم به ابروی مبارک نیاورد!!

می شود زبان را چپاند توی دهان ولام تا کام حرف نزد!!!!

می شود روزی هزار بار"پدرسوخته" بازی را مشق کرد!!!

می شود هزارجور" ننه من غریبم" بازی درآورد برای شانه خالی کردن از خیلی چیزها!!!

می شود اساسن وجدان را بی خیال شد!

می شود...

می شود....

می.........

.

.

.

.

واین بازی هر روز ادامه دارد.

بازی ایی که قاعده ی آن را همه از برشدیم!!

.

.

« پس اگر کور نیستید،

             نگاه کنید!

             جلو می روید

                 یا

            عقب گرد می کنید »!!!       

    " نهج البلاغه/خطبه ی۱۵۴"

………………………………………………………………………………………….@

یکسال!!

                    به عبارتی می شود 365 روز؛

                    اگر دست کم روزی یکبار- فقط یکبار- درمعیت حضرت شیطان دست

                    از پا خطا کرده باشی می شود به ازای هر365روز،36۵...

                     .

                     .

                     دوسال هم می شود چیزی دور وبر730روز؛یعنی 730...

                     .

                     .

                     سه سال هم می شود لابد1095روز؛یعنی1095...

                     .

                     .

                     .

                     وهمه ی این سال هایی که به نحوی باشیطان رابطه ی نامشروع!!داشتی

                      می شودچیزی حول وحوش7300روز؛یعنی...

                      .

                      .

                      .

                      حالا اگرقرار باشد به سن وسال خانم جان هم برسی می شود...........

                       .

                       .

                       .

                       بایدفکری کرد!!

                       فقط35۷روز...!!!!

……………………………………………………………………………………………………..

نیمه های فراموشی

1- شیطان بود وشلوغ .مادرش می گفت:«حاج آقا! این پسرمان فکر نکنم

مثل شما بشود» وپدرمی گفت:«همه که نباید معمم بشوند».رفته بود تهران

در تمرینات تیم فوتبال شاهین هم شرکت کرده بود.مربی ها خوششان آمده

بود. فقط اگر15 خرداد پیش نمی آمد...  

2- پدر وبرادر را تبعید کردند. شده بودمسئول بیت پدر.نامه ها راخودش

 می گرفت اما وجوهات شرعی را می داد به آیت الله پسندیده . ایشان هم

شهریه ی طلاب را می داد به او تا بین طلبه ها پخش کند . پخش شهریه

مخصوص بزرگان حوزه  بود نه یک جوان21 ساله که خودش هم تازه

طلبه شده بود.

3- یک خانه کرایه کرده بود درتهران با وسائل تکثیر. به سفارش او دستگاه

 کاغذ خردکنی هم تهیه کرده بودند.«پسرآقا» نباید بهانه ای دست کسی می داد.

زنگ می زدندازآقای هاشمی یاخامنه ای می پرسیدنداین کتاب راچاپ کنیم یانه؟

اولین کارشان«درخدمت وخیانت روشنفکران»جلال بود.

4- صورت برادرپف داشت وکبود بود.گفتند خبر را اوبه پدربدهد.رفت که بگوید

نتوانست جلوی خودش رابگیرد.باصدای بلند گریه کرده بود..پدرسرش را آورده

بود بالاونگاهش کرده بود؛«همه می میرند.قوی باش احمد!»

5- امام همه راجمع کرده بود.گفته بود:«ما می رویم واین سفرممکن است خطر

داشته باشد.من راضی نیستم کسی به خاطرمن در زحمت بیفتد...».همه گفته بودند

آنها هم می خواهند درپرواز به تهران همراه امام باشند.امام فقط یک جواب داده

بود؛«نه،احمد باشدبس است».

6- خبرهای بد رانمی گذاشت کسی به پدربدهد؛خودش می رفت ومقدمه چینی

می کرد.آن شب هم رفته بود رادیوها راجمع کند تاامام اخبار رانشنود.امام گفته بود:

 «رادیورابگذارباشد..من دیدم آقای بهشتی راکه پروازکرد و...»

7- روزنامه هایی را که پدرگوشه شان شعر نوشته بود،بادقت می برید وتوی دفتر

 می چسباند.بعدمی رفت دفترپیغام ها واستفتاها را می گرفت می آمد.صبرمی کرد

تاقدم زدن پدرتمام شود.بعدمنتظرمی نشست تاببیند امروزچه کاری هست...

 او دیگرنمی خواست فوتبالیست بشود.

……………………………………………………………………………………………………………….

تمام ده جمع شدن تاگوشه ی چارقد فرشته ها روبگیرن وبه

               ضریح آسمون دخیل ببندن تابراشون یه دل سیربباره.

               همه ی اهالی ده...

               کوچیک و بزرگ،بزرگ وکوچیک،کوچیک وبزرگ،بزرگ

               وکوچیک،کوچیک وبزرگ،بزرگ و...

               بین همه ی اونا فقط یه نفرباچتراومده!

               فقط یه نفر!!

               باچتر!!!

               این یعنی ایمان،یعنی یقین،یعنی...

               .

               .

               آهای!سراغ خدا که رفتی چتریادت نره!

………………………………………………………………………………………………………………………

1- دِآخه مگه دنیاارث باباته که دودستی بهش چسبیدی وگوشتم بدهکارنیس که بابا«ده روزمهرگردون افسانه است وافسون».

حداقل«گراندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر».

به قول حافظ:«شایدکه چووابینی خیرتودراین باشد».

 

2-خانم جان می گه:«خداوندعالم همه کارش روحساب وکتابه.هوای بنده ها شم داره. برا بنده ش ازخودش دلسوزتره وهیچ وقت واسش بدنمی خواد».

 

3-من می گم:«ازحکمت خداهیچکس سردرنمی یاره. نه تو،نه من،نه من،نه او،نه اوی من،نه حتی من او،نه حتی ترخانم جان».

 

خانم جان می گه:«فقط بگو:"افوض امری الی الله ان الله بصیربالعباد". یک ودووسه هم نمی خواد».

می گم:«افوض امری الی الله ...»

…………………………………………………………………………………………………………………..

حیات اجتماعی امام رضا علیه السلام

 

نشانه ها و شواهد تاریخی ثابت می کند که (در این دوران) پایگاه مردمی مکتب علی علیه السلام از جهت علمی و اجتماعی تا حدی بسیار رشد کرده و گسترش یافته بود. در آن مرحله بود که امام علیه السلام مسئولیت رهبری را به عهده گرفت».

 

گرچه که در دوران امامت امام رضا علیه السلام دو مرحله فعالیت در سالهای خلافت هارون و سالهای خلافت مامون را می توان از یکدیگر جدا کرد و برای هر یک از این دو مرحله ویژگیهای متمایز از دیگری یافت، اما اگر به ویژگی عمومی این دوران بنگریم، خواهیم دید «هنگامی که نوبت به امام هشتم علیه السلام می رسد... دوران، دوران گسترش و رواج و وضع خوب ائمه است و شیعه در همه جا گسترده اند و امکانات بسیار زیاد است که منتهی می شود به مسئله ولایتعهدی. البته در دوران هارون، امام هشتم در نهایت تقیّه زندگی می کردند. یعنی کوشش و تلاش را داشتند، حرکت را داشتند، تماس را داشتند، منتهی با پوشش کامل ... مثلاً دعبل خزاعی که در باره امام هشتم در دوران ولایتعهدی آن طور حرف می زند دفعتاً از زیر سنگ بیرون نیامده. جامه ای که دعبل خزاعی می پرورد یا ابراهیم بن عباس را که جزو مداحان علی بن موسی الرضاست، یا دیگران و دیگران این جامعه بایستی در فرهنگ ارادت به خاندان پیغمبر سابقه ای نداشته باشد. آنچه در دوران علی بن موسی الرضا علیه السلام یعنی ولایتعهدی پیش آمد نشان دهنده این است وضع علاقه مردم و جوشش محبّتهای آنان نسبت به اهل بیت در دوران امام رضا علیه السلام خیلی بالا بوده است. به هر حال همه اینها موجب شد که علی بن موسی الرضا علیه السلام بتوانند کار وسیعی بکنند که اوج آن به مساله ولایتعهدی منتهی شد».

 

حقیقت آن است که در این دوران، بدی اوضاع میان امین و مأمون به امام کمک کرد تا بار سنگین رسالت خویش را بر دوش کشد، بر تلاشهای خود بیفزاید، و فعالیتهای خود را دوچندان کند، چه در این زمان زمینه آن فراهم گشت که شیعیان با او تماس گیرند و از رهنمودهای او بهره جویند، و همین امر در کنار برخوردار بودن امام از ویژگیهای منحصر به فرد و رفتار آرمانی که در پیش گرفته بود سرانجام به تحکیم پایگاه و گسترش نفوذ امام در سرزمینهای مختلف حکومت اسلامی انجامید. او خود یک بار زمانی که درباره ولایتعهدی سخن می گوید، به مامون چنین اظهار می دارد: «این مساله که بدان وارد شده ام هیچ چیز بر آن نعمتی که داشته ام نیفزوده است. من پیش از این در مدینه بودم و از همان جا نامه ها و فرمانهایم در شرق و غرب اجرا می شد و گاه نیز بر الاغ خود می نشستم و از کوچه های مدینه می گذشتم، در حالی که در این شهر عزیزتر از من کسی نبود». در این جا بسنده است سخن ابن مونس - دشمن امام - را بیاوریم که به مأمون می گوید: ای امیر مؤمنان، این که اکنون در کنار توست بتی است که به جای خدا پرستش می شود.

 

در چنین شرایطی و پس از آن که حضرت رضا علیه السلام بعد از پدر مسئولیت رهبری و امامت را به عهده گرفت در جهان اسلام به سیر و گشت پرداخت و نخستین مسافرت را از مدینه به بصره آغاز فرمود، تا بتواند به طور مستقیم با پایگاه های مردمی خود دیدار کند و درباره همه کارها به گفتگو بپردازد. عادت او چنین بود که پیش از آن که به منطقه ای حرکت کند، نماینده ای به دیار گسیل می داشت تا مردم را از ورود خویش آگاه کند تا وقتی وارد شهر می شود مردم آماده استقبال و دیدار با او باشند. سپس با گروههای بسیار بزرگ مردم اجتماع بر پا می کرد و در باره امامت و رهبری خود با آنان گفتگو می فرمود. آنگاه از آنان می خواست تا از او پرسش کنند تا پاسخ آنان را در زمینه های گوناگون معارف اسلامی بدهد. سپس می خواست که با دانشمندان علم کلام و اهل بحث و سخنگویان، همچنین با دانشمندان غیر مسلمان ملاقات کند تا در همه باب مناقشه به عمل آورند و با او به بحث و مناظره بپردازند.

 

پدران حضرت رضا علیه السلام به همه این فعالیتهای آشکار مبادرت نمی کردند. آنان شخصاً به مسافرت نمی رفتند تا بتوانند مستقیم و آشکار با پایگاه های مردمی خود تماس حاصل کنند. اما در دوران امام رضا علیه السلام این مسئله امری طبیعی بود، چرا که پایگاههای مردمی بسیار شده و نفوذ مکتب امام علی علیه السلام از نظر روحی و فکری و اجتماعی در دل مسلمانان که با امام آگاهانه همیاری می کردند افزایش یافته بود.

 

پس از آنکه امام مسئولیت امامت را به عهده گرفت همه توانایی خود را در آن دوره، در توسعه دادن پایگاههای مردمی خود صرف کرد اما رشد و گسترش آن پایگاهها و همدلی آنان با کار امام به این معنی نبود که او زمام کارها را به دست گرفته باشد. با وجود همه آن پیشرفتها و افزایش پایگاه های مردمی، امام بخوبی می دانست و اوضاع و احوال اجتماعی نشان می داد که جنبش امام علیه السلام در حدی نیست که حکومت را در دست گیرد، زیرا با پایگاههای گسترده ای که حضرت داشت، گرچه از او حمایت و پشتیبانی می کردند، اما نظیر این پایگاهها به این درد نمی خورد که پایه حکومت امام علیه السلام گردد. چه، پیوند آن با امام پیوند فکری پیچیده و عمومی بود و از قهرمانی عاطفی نشانی داشت. این همان احساسهای آتشین بود که روزگاری پایه و اساسی بود که بنی عباس بر آن تکیه کردند و برای رسیدن به حکومت بر امواج آن عواطف سوار شدند. اما طبیعت آن پایگاه ها و مانند های آن به درد آن نمی خورد که راه را برای حکومت او و در دست گرفتن قدرت سیاسیش هموار سازد.

 

امام رضا علیه السلام در این مرحله خود را آماده آن می کرد تا مهار حکومت را به دست گیرد، اما با شکلی که خود مطرح کرده بود و می خواست نه در شکلی که مأمون اراده می کرد و در آن شکل ولایتعهدی را به او عرضه داشت و او آنرا رد کرد و نخواست.

 

این تصویری است از دوران امام که می تواند در تفسیر دو رخداد مهم یعنی مسئله ولایتعهدی و نیز مسئله پیشنهاد خلافت به امام از سوی مأمون ما را راهگشا باشد. به تعبیری دیگر، می توان گفت تنشهای موجود در آن زمان هنوز باقیمانده هایی از طوفانی بود که از چند دهه قبل علیه حکومت اموی و از سوی دو خاندان مهم علوی و عباسی بر پا شده بود. در میان چنین طوفانی بود که قدرت طلبان خاندان عباسی بر اسبهای لجام گسیخته خود می نشستند و هر گونه که می خواستند به سوی هدف خود - و با این دیدگاه که هدف وسیله را توجیه می کند - می رانند و گاه هم در این هیاهو و در غیاب دیده های مردم خنجری هم از پشت به خاندان علوی می زدند و پس از آن میوه ای را که در دست مجروح این خاندان بود، به زور و به چنگال نیزه نیرنگ در می ربودند..

 

خاندان عباسی از سویی از نام «آل محمد» سوء استفاده می کرد، چندان که گاه به خاطر نزدیکی طرز کار یا تبلیغاتشان با آل علی، در مناطق دور از حجاز این گونه وانمود می کردند که همان خط آل علی هستند. حتی لباس سیاه بر تن کردند و می گفتند: این پوشش سیاه لباس ماتم شهیدان کربلا و زید و یحیی است، و عده ای حتی از سرانشان، خیال می کردند که دارند برای آل علی کار می کنند.

 

از سویی دیگر نیز همین خلفای خاندان عباسی از همان روزهای نخست سلطه خود کاملاً میزان نفوذ علویان را می دانستند و از آن بیم داشتند. سختگیریهایی که از همان دوران آغازین حکومت عباسی علیه بذ الحسن به عمل آمد، گواهی بر این ترس و وحشت عباسیان از اهل بیت و علاقه مردم به آنان است. گواهی دیگر آن که آورده اند: منصور هنگامی که به جنگ با محمد بن عبدالله و برادرش ابراهیم - از علویان - مشغول بود شبها را نمی خوابید، حتی در همین زمان دو کنیز برای او آوردند که آنها را رد کرد و گفت: «امروز روز زنان نیست و مرا با آنان کاری نه، تا آن زمان که بدانم سر ابراهیم از آن من و یا سر من از آن ابراهیم می شود. او در همین جنگها پنجاه روز جامه از تن نکند و از فزونی اندوه نمی توانست درست سخن خود را پی گیرد.»

 

این نگرانی در دوران پس از منصور نیز ادامه یافت و نگرانی مهدی و هارون عباسی بیش از منصور بود، چندان که در همین دوران امام کاظم علیه السلام آن زندانهای سخت خود را گذراند. پس از این دو، نوبت به مأمون رسید. در دوران مأمون مسئله دشوارتر و بزرگتر و مشکل آفرین تر بود. چه، شورشها و فتنه های فراوانی سرتاسر ولایتها و شهر های بزرگ اسلامی را در برگرفته بود تا جایی که مأمون نمی دانست چگونه آغاز کند و چه سان به حل مسئله بپردازد. او می دید و از این رنج می برد که سر نوشتش و سر نوشت خلافتش در معرض تند بادهایی قرار گرفته که از هر سو بر آن می تازد.

 

مأمون در کنار این ترس و نگرانی از هوشی سرشار، فهمی قوی، درایتی بی سابقه، شجاعتی کم نظیر و جدیتی راهگشا بهره مند بود و اینها همه در کنار هم، او را بدان رهنمون گشت که ابتکاری تازه بر روی صحنه آورد و امام هشتم را باتجربه ای بزرگ رویاروی سازد و مسئله ولایتعهدی را پیش آورد، هرچند در این زمینه نیز، تدبیر امام علیه السلام او را ناکام ساخت.

………………………………………………………………………………………………………………………………..

چکیده ای از زندگانى امام رضا علیه السلام

هشتمین پیشواى شیعیان امام على بن موسى الرضا علیه السلام در مدینه دیده به جهان گشود.. مادر ایشان بنا به روایتهاى مختلف  نامها و کنیه ها و لقبهاى ام البنین، نجمه، سکن، تکتم، خیزران، طاهره و شقرا، را دارد..کنیه  ایشان ابوالحسن و ابوعلىمشهورترین لقب آن حضرت «رضا» است و علت مشهور بودن این لقب آن است که : او از آن روى رضا خوانده شد که در آسمان خوشایند و در زمین مورد خشنودى پیامبر خدا و امامان پس از او بود. همچنین روایت است که: به آن خاطر که همگان، خواه مخالفان و خواه همراهان به او خشنود بودند. ودر آخر، گفته شده است: به این دلیل او را رضا خوانده اند که مأمون به او خشنود شد.

 

برای فرزندان ایشان ،گرچه که نام پنج پسر و یک دختر براى او ذکر کرده اند، امّا چنان که علاّمه مجلسى مى گوید: اکثراً، تنها از جواد به عنوان فرزند او نام برده اند.

 

 

 

روز شهادت

درباره تاریخ شهادت آن حضرت عقیده اکثر عالمان  سال (203 ق ( است.

بنابراین روایت، عمر آن حضرت پنجاه و پنج سال مى شود که بیست و پنج سال آن را در کنار پدر خویش سپرى کرده و بیست سال دیگر امامت شیعیان را برعهده داشته است.

این بیست سال مصادف است با دوره پایانى خلافت هارون عباسى ، پس از آن سه سال دوران خلافت امین، و سپس ادامه جنگ و جدایى میان خراسان و بغداد به مدت حدود دو سال، و سرانجام دوره اى از خلافت مأمون.

آن حضرت به دسیسه مأمون و با سمّ او به شهادت رسید و پیکر مطهر شان را در طوس در سمت قبله قبه هارونى سراى حمید بن قحطبه طایى به خاک سپردند  و امروز مرقد او مزار آشناى شیفتگان است

…………………………………………………………………………………………………………………………….

استدلال امام رضا

 

 

روزی یک عالم ارمنی ( احتمالا ) از امام رضا پرسید که من چگونه باید باور کنم محمد آخرین پیامبر خداست؟

 

امام رضا خطاب به عالم ارمنی:

 

ببینم شما به انجیل اعتقاد داری؟

- بله.

 

پس به جمله ای  در انجیل که اشاره به نبوت حضرت محمد دارد هم باید اعتقاد داشته باشی؟

- بله.

 

پس دانستی که محمد آخرین پیامبر خداست؟

- بله.

 

از این داستان نتیجه گیری می شود! که:

 

1. دانشمند بزرگ در واقع دانشمند و انجیل شناس نبوده، بلکه برای بزرگ نشان دادن این استدلال از کلمه ی دانشمند استفاده شده.

چون اگر دانشمند می بود، حداقل یکبار آن انجیلی که به آن اعتقاد پیدا کرده بود را می خوانییییید!

 

2. امام رضا خیلی علم الهی دارد.خیلی!

………………………………………………………………………………………………………………

-راهنمایی زائران راه گم کرده

محدث نوری (ره) در کتاب دارالسلام نوشته است:« یکی از خدام حرم رضوی، هنگامی که در رواق « دارالحافظ» نوبت استراحت خود را سپری می کرد به خواب رفت در عالم رؤیا مشاهده نمود که در حرم باز شد و امام علی بن موسی الرضا(ع) از آن در رو به سوی او آورد و به او فرمود ، از خواب برخیز و از خادمان حرم بخواه تا مشعلی را بالای گلدسته روشن نگاه دارند، زیرا گروهی از زائران عرب بحرین به زیارت من می آیند ولی در منطقة «طرق» به دلیل تاریکی شب پوشیده شدن جاده به وسیلة برف، راه را گم کرده اند، مشعل را بالای گلدسته روشن نگاهدارید تا مگر آنها با دیدن آن جهت راه را تشخیص دهند، علاوه بر این به متولّی حرم بگو جمعی از خادمان را با مشعل به سوی منطقه طُرُق روانه کند و به استقبال زائران برود.

خادم از خواب بیدار شد و آنچه امام در خواب فرموده بود انجام داد. متولّی حرم با جمعی از خادمان مشعلها را روشن کرده و به سوی طرق – که مسیر نیشابور به مشهد واقع شده و در یک منزلی قدیم مشهد قرار گرفته بود – حرکت کردند و سرانجام توانستند در آن شب برفی، سرد و طوفانی ، زائران عرب زبان بحرین را پیدا کنند و مورد استقبال قرار دهند. پس از آن که زائران از نگرانی و خطررهایی یافتند، سرگذشت خود را چنین باز گفتند:

« و ما به سمت مشهد در حرکت بودیم که برف و سرما شدت گرفت ، هوا طوفانی شد به طوری که از یک سو راه را گم کردیم و از سوی دیگر به خاطر سردی هوا ، دست وپای ما بی حس شد و قادر به حرکت نبودیم، زمینگیر شدیم و برای مرگ آماده شدیم و دور هم حلقه زدیم و فرشی را روی سر خود افکندیم تا مگر قدری از سرما کاسته شود، شرایط سخت و توان فرسایی بود و برخی می گریستند.

در میان ما مرد صالح و شایسته ای حضور داشت که به دلیل خستگی و چه بسا سرما، در آستانه خواب قرار گرفت و در همان شرایط حضرت رضا (ع) را ملاقات کرد که به او فرمود:

برخیزید و به راه ادامه دهید ، من گفته ام تا بر فراز گلدسته مشعلی روشن کنند، شما به همان سو حرکت کنید ، گروهی از خادمان نیز به استقبال شما می آیند. این بود که ما برخاستیم و با امید به راه رفتن ادامه دادیم، تا این که وعده آن امام رئوف و مهربان تحقق یافت و با شما روبرو شدیم».

…………………………………………………………………………………………………………………………………………

آگاهی امام از خواسته های قلبی زائران

قطب الدین راوندی که یکی از محدثان شیعه است، از (ریان بن صلت)نقل کرده است که وی گفت : به دیدارامام علی بن موسی الرضا (ع) درخراسان رفتم ، درمیان راه با خود گفتم: چه خوب بود که امام از سکه هایی که به نامشان ضرب شده است، به من هدیه می کردند. به منزل امام رسیدم و وارد شدم . ( سلام کردن و اجازه خواستم بنشینم) هنوز آرزوی خود را بازگو نکرده بودم ، که آن حضرت به خدمتکار خود فرمود: میهمان ما دوست دارد از سکه هایی که نام من بر آن نقش بسته است ، هدیه بگیرد .سی درهم بیاور و به وی تقدیم کن (وقتی این لطف و محبت را ازامام دیدم در دل گفتم : ای کاش امام از لباسهایی که تاکنون پوشیده اند به من هدیه دهند. هنوز در این فکر بودم که امام دوباره به خدمتکار خود رو کرد و فرمود: از لباسهایم بیاور و در اختیار این میهمان بگذار.

@……………………………………………………………………………………………….

 

پاسخ امام به نامه ناخوانده

هنگامی که امام موسی بن جعفر (ع) به شهادت رسید، امامت به علی بن موسی (ع) رسید. ولی برخی شیعیان و یاران موسی بن جعفر (ع)، هنوز به این امر باور نداشتند و نمی دانستند که به راستی امام پس از موسی بن جعفر (ع) کیست. از این رو تلاش می کردند که از راه های ممکن، امام راستین را بشناسند. حسن بن علی وشّاء ، یکی از یاران امام موسی بن جعفر (ع) می گوید: هنوز به امامت علی بن موسی(ع) یقین نیافته بودم و می خواستم به این یقین دست یابم، از این رو چندین پرسش را در نامه ای نوشتم، تا بدین سان وی را بیازمایم. در حالی که نامه را در زیر لباس پنهان کرده بودم ، نزد ایشان رفتم و منتظر بودم تا اجازة ورود بیابم، ناگاه جوانی از خانه بیرون آمد و با صدای بلند گفت: کدام یک از شما « حسن بن علی وشّائء» است؟ گفتم: منم. جوان نوشته ای را به من داد و گفت : علی بن موسی الرضا (ع) این نامه را برای تو نوشته است. نامه را گرفتم ، آن را گشودم و دیدم که علی بن موسی پرسشهای مرا ، یک به یک پاسخ داده است ، در حالی که پرسشها هنوز نزد من بودو به ایشان نداده بودم . این گونه بود که امامت آن گرامی را باور کردم و به آن اعتقاد یافتم.

پس زائران آگاه بیش از آنکه در زیارت خود ، بر آورده شدن حاجت ها و نیاز های خود را در نظر داشته باشند، به این حقیقت توجه کنند که باید درس توحید و دینداری و دین خواهی را از امامان فرا گرفت و از مکتب اهل بیت (ع) برای درس آموزی و دین شناسی بهره برد و از آستان مهر و محبت ایشان ، به اطاعت و بندگی خدا رسید ، حرام الهی را کنار نهاد و تکالیف واجب را انجام داد ، چیزی که امامان را خشنود می سازد و لطف و محبت و دعای آنان را ارزانی، می دارد.

………………………………………………………………………………………………………………….

سخنی از پیامبر خدا (ص)

پاره ای از تن من در سرزمین خراسان دفن خواهد شد . هیچ کسی وی را زیارت نمی کند مگر خداوند گرفتاری ها و اندوه هایش را از میان می برد و گناهان او را می آمرزد.

چه شایسته و زیباست که زائران حرم رضوی نیز ، امیدوار و با شناخت امام خویش ، در این حرم گام گذارند و با آن حضرت پیمان بندند که از این پس پاکی خود را پاسدارند و دامان خویش را به گناه و معصیت نمی آلایند.

((بر خلاف برخی از مذاهب و مکاتب که پیروان خود را به پیروی کور کورانه دعوت میکنند ،و از انان میخواهند تا بدون تفکر و سوال ، مطا لب انان را بپذ یرند !در مکتب اهل بیت (ع) و در نظر پیشوایان شیعه اما میه ، نه تنها سوال کردن و گفتگو در باره مسایل مهم د ین ممنوع نیست ، بلکه شایسته تشویق نیز هست . ))

............................................................................................................

آقاهه میره سربازی،...

دور کلاش قرمزی،...

آچین و واچین....

با صدای چی؟...

با صدای مرغ.....

یه مرغ دارم روزی 2 تا تخم میکنه،...

چرا 2 تا؟...

چون دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده....

شاید پشت کوه انداختی؟...

نه خیر ،...

زنجیر منو بافتی،...

بله...

بابا اومده،...

با کی اومده؟...

اون کیه باهاش؟...

چی چی آورده؟...

نخود و کیشمیش،...

با صدای چی؟...

با صدای گاو،...

گاو همسایه غازه!!!؟

بَعله!... همیشه گاو همسایه غازه!!!

…………………………………………………………………………………………………………

سلام سلام سلام

خوبید عسلای بابا(بابا خودم رو عرض نکردم بابای خودتون رو گفتم)

آخیشششش یه چند وقت بود درست احوال پرسی نکرده بودم و تو گلوم گیر کرده بود

و بدین حالت شده بودم.--->

بسی تکذیبات و پنهان کاری هائی در رسانه جات ما می شود که باعث جوشانیدن

خون اینجانب و نوشتن این هجویات گردیده.

تو همه جای دنیا یه مسئله رو که جلوی یه بابائی می گذارند 3 حالت

نزدیک میاد (پیش میاد)

1- یارو در یک اقدام ماهرانه مسئله رو حل می کنه.

2-یارو نتوانستندی مسئله را حل کردندی.

3-یارو که نتوانستندی مسئله را .... با پروئی تمام مسئله را پاک کردندی.

این مورد آخر بسی در ایران سقوط می کنه(می افته)

مثال می زنیییییییییییییییییییییم:

1- اکثر طرفداران دو تیم خوشگل پایتخت در حین برگشت از مسابقه

تیم جوناشون وسایل نقلیه عمومی رو با دندان می جوند.

فرداش TV میگه : عده ای تماشاگر نما...........

2-دانشجویان شلوخ کردن(به من چه چرا.اصلا مگه من گفتم شلوخ کنن

مگه من اذیتشون کردم .من نازی رو طلاق نمی دم)

فرداش TV میگه :عده ای دانشجو نما.....

3- یارو مهندسه عشقش(وجدانش) نکشیده درست ساختمون بسازه.در پی

بازیگوشی های پی ساختمان و ریختنش روی سر مردم:

فردا TV میگه: عده ای مهندس نما اقدام به ساخت غیر اصولی......

.....................................................................................

دعای خانم ها

طنز : دعای خانم ها-

خدایا !

به من عشق بده تا همسرم را دوست بدارم!

صبر بده تا تحملش کنم

اما...

قدرت نده چون میزنم لهش می کنم

..............................................................................................

از پدری پرسیدند آیا .....

 

از پدری پرسیدند آیا درست است که می گویند: زمانی فرا خواهد رسید که پسرها بزرگ تر از پدرشان خواهند شد؟

گفت: اتفاقا این موضوع سخت ذهن مرا به خود مشغول داشته است. البته کاری به استعداد و نبوغشان ندارم. منظور من سن و سال آن هاست!

پرسیدند: به چه دلیل؟

گفت:"به این دلیل که برایتان شرح خواهم داد:

وقتی 30 ساله بودم فرزندمان متولد شد. یعنی 30 برابر او سن داشتم.

وقتی 2 ساله شد من 32 سال داشتم . یعنی 16 برابر او سن داشتم.

وقتی 3 ساله شد من 33 سال داشتم. یعنی 11 برابر او سن داشتم.

وقتی 5 ساله شد من 35 سال داشتم. یعنی 7 برابر او سن داشتم.

وقتی 10 ساله شد من 40 سال داشتم. یعنی 4 برابر او سن داشتم.

وقتی 15 ساله شد من 45 سال داشتم. یعنی 3 برابر او سن داشتم.

وقتی 30 ساله شد من 60 سال داشتم. یعنی فقط 2 برابر او سن داشتم..

می‌ترسم اگر به همین منوال پیش برود او به زودی از من جلو بزند و بشود پدر من و من هم بشوم پسر او!

.........................................................................................

طنز : عشق چیست؟  

 

عشق چیست؟ 3 ثانیه نگاه، 3 دقیقه خنده، 3 ساعت صفا، 3 روز آشنایی، 3 هفته وفاداری، 3 ماه بیقراری، 3 سال انتظار، 30 سال پشیمانی !!!!!

...........................................................................................

ارتباط امضاء با شخصیت انسان !

 

 

کسانی که به طرف عقربهای ساعت امضاء می‌کنند انسان‌های منطقی هستند

کسانی که بر عکس عقربه‌های ساعت امضاء می‌کنند دیر منطق را قبول می‌کنند و بیشتر غیر منطقی هستند

کسانی که از خطوط عمودی استفاده می‌کنند لجاجت و پافشاری در امور دارند

کسانی که از خطوط افقی استفاده می‌کنند انسان‌های منظّم هستند

کسانی ک با فشار امضاء می‌کنند در کودکی سختی کشیده‌اند

کسانی که پیچیده امضاء می‌کنند شکّاک هستند

کسانی که در امضای خود اسم و فامیل می‌نویسند خودشان را در فامیل برتر می‌دانند

کسانی که در امضای خود فامیل می‌نویسند دارای منزلت هستند

کسانی که اسمشان را می‌نویسند و روی اسمشان خط می‌زنند شخصیت خود را نشناخته‌اند

کسانی که به حالت دایره و بیضی امضاء می‌کنند ، کسانی هستند که می‌خواهند به قله برسند.

................................................................................

شخصیت شناسی با استفاده از رنگ چشم

 

شخصیت خود را با استفاده از رنگ چشم بشناسیم

 

پایگاه خبری تقریب-سرویس اجتماعی: اگر بتوانیم شخصیت افراد را پیش از داشتن رابطه با آنها بشناسیم و یا حداقل در مورد چگونگی رفتار و اخلاق آنها حدس هایی بزنیم بدون شک این شناخت تاثیرات زیادی در رابطه ما داشته و کمک های فراوانی به ما خواهد کرد.

 

معمولا انسان ها برای به دست آوردن شناخت بیشتر از دوستان و اطرافیان خود و یا شناخت سطحی از کسانی که برای اولین بار با آنها رو به رو می شوند به گزینه های مختلفی پناه می برند که حدس زدن شخصیت طرف مقابل از روی لباس پوشیدن ،امضا و یا شیوه دست دادن او از جمله این امور است..

 

 

شناخت شخصیت افراد از روی رنگ چشم گزینه جدیدی است که در روابط انسانی بی تاثیر نبوده و چنانچه درست به کار رود مشکلات زیادی را حل خواهد کرد . مطلب زیر که توسط یکی از انجمن های اینترنتی عربی منتشر شده است به بررسی انواع رنگ چشم و شخصیت دارندگان آن می پردازد.

 

 

رنگ چشم سبز

رنگ چشم سبز نشان دهنده آن است که صاحبان آن شخصیتی قوی و اراده ای بالا دارند. در تصمیم گیری ها، خیلی محکم عمل کرده و تا حدی خود رای و مغرور هستند.این افراد اعتماد به نفس بالایی دارند و در کمک به دیگران سعی می کنند تا آخرین توان خود را مصرف کنند.

 

 

رنگ چشم آبی

دارندگان چشم های آبی دارای نگاهی عمیق بوده و شخصیتی حساس و شفاف دارند. این افراد به راحتی فکر و نظر خود را به دیگران تحمیل می کنند و به همین نسبت جرات و شجاعت وی‍ژه ای هم به خرج می زنند. قابل توجه است که بیشتر چشم آبی ها طبیعت و احساساتی هنری و ملموس دارند.

 

 

رنگ چشم مشکی

صاحبان چشمان مشکی انسان هایی رویایی هستند که در فضای شاعرانه ای زندگی می کنند و همچنین بسیار دست و دل باز هستند. بسیار سعی می کنند با هر چه دارند به دیگران کمک کنند .این افراد همچنین دارای خلق و خوی اجتماعی و احساسات ظریف هستند.

 

 

رنگ چشم قهوه ای

چشم قهوه ای سنبل مهربانی و محبت است و هر چه تیره تر باشد مهر و محبت صاحبش بیشتر است. چشم قهوه ای ها بسیار خون سردند و هر چه را که می خواهند به راحتی تصاحب می کنند. چنین به نظر می رسد که این افراد معنای عصبانیت را نمی شناسند و از آرامشی تمام نشدنی بهره مندند.

 

 

رنگ چشم خاکستری

صاحبان چشم های خاکستری دو دسته هستند ، یا از شخصیتی آرام و با اعتماد به نفس برخوردارند و یا شخصیتی عصبی و انقلابی دارند و همیشه به دنبال آرامش می گردند ولی در مجموع انسان هایی سرسخت و سنگین دل هستند.

 

 

رنگ چشم عسلی

با وجود اینکه چشم عسلی ها انسان هایی خوش قلب هستند ولی با دیگران صریح نیستند. این افراد همیشه به دنبال دوست می گردند. چشم عسلی ها معمولا از کودکی روی پای خود بزرگ شده و دوست ندارند به دیگران تکیه کنند.

......................................................................................

مهم نیست ...

♫ مهم نیست که چه لباسی می پوشی. مهم این است، لباسی که می پوشی پاکیزه و آراسته باشد.

 

♫ مهم نیست که همیشه نمره بیست بیاوری. مهم این است، آن نمره را چگونه به دست آورده ای.

 

♫ مهم نیست که وقتی نادانی تو را مورد تمسخر قرار داد، به او جواب دهی، مهم این است که تو با سکوت خود، دندان شکن ترین پاسخ را داده ای.

 

♫ مهم نیست که دیگران از تو چه تصوری دارند. مهم این است که آیا از خودت رضایت قلبی داری.

 

♫ مهم نیست کمکی را که به نیازمندی می کنی خیلی زیاد باشد، مهم این است آن کمک را با چه نیتی انجام داده ای.

…………………………………………………………………………………………………………

نجواهای دکتر چمران با خدای بزرگ

 

 

خدایا   

عذر میخواهم از این که بخود اجازه میدهم که با تو راز و نیاز کنم

عذر میخواهم که ادعا های زیاد دارم در مقابل تو اظهار وجود میکنم

در حالی که خوب میدانم وجود من ضائیده ی اراده من نیست و بدون خواسته ی تو هیچ و پوچم ,

عجیب آنکه

از خود میگویم

منم میزنم

خواهش دارم و آرزو میکنم

 

خدایا...

تو مرا عشق کردی که در قلب عشاق بسوزم

تو مرا اشک کردی که در چشم یتیمان بجوشم

تو مرا آه کردی که از سینه ی بیوه زنان و دردمندان به آسمان صعود کنم

تو مرا فریاد کردی که کلمه ی حق را هر چه رسا تر برابره جباران اعلام نمایم

تو تار و پود وجود مرا با غم و درد سرشتی

تو مرا به آتش عشق سوختی

تو مرا در توفان حوادث پرداختی , در کوره ی غم و درد گداختی

تو مرا در دریای مصیبتو بلا غرق کردی

  و در کویره فقر و هرمان و تنهائی سوزاندی.

 

خدایا ...

تو به من

پوچیه لذات زود گذر را نمودی

ناپایداری روزگار را نشان دادی

لذت مبارزه را چشاندی

ارزش شهادت را آموختی

 

خدایا 

تو را شکر میکنم

که از پوچی ها و ناپایداریها و خوشیها و قید و بندها آزادم نمودی

و مرا در توفانهای خطرناک حوادث رها کردی و در غوغای حیات در مبارزه ی با ظلم و کفر غرقم نمودی و مفهوم واقعی حیات را به من فهماندی.

 

فهمیدم : سعادت حیات در خوشی و آرامش و آسایش نیست

بلکه در درد و رنج و مصیبت و مبارزه با کفر و ظلم

و بلاخره شهادت است

………………………………………………………………………………………………..

ایا می دانید

ایا میدانید غذای عمده دانشجویان فقیر و بد بخت چیه؟

من براتون توضیح میدهم   

نام غذا: گرسنه پلو با خورشت دل ضعفک همراه با با دسر نان و دندان

مواد لازم:شکم خیلی خالی     1 عدد

             انتظار                 به مدت طولانی

             قوه تخیل قوی        هر چی بیشتر بهتر

طرز تهیه: ابتدا میری سراغ یخچال در رو باز می کنی می بینه خالیه مثل کویر لوت سپس قوه تخیل خودت را کار می گیره و فکر می کنی که داری پلو با خورشت با نون می خوری بعد از مدتی از شدت ضعف از از هوش می ری . به همین راحتی

………………………………………………………………………………………….

شما نجار زندگی خود هستید

 

نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد. یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت. پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت می خواست تا او را از کار بازنشسته کنند. صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد. سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت می کرد، از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.

 

نجار در حالت رودربایستی، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود. پذیرفتن ساخت این خانه را برخلاف میل باتنی او صورت گرفته بود. برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و با بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت، کار را تمام کرد. او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد. زمان تحویل کلید، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!

نجار یکه خورد و بسیار شرمنده شد. در واقع اگر او می دانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد. یعنی کار را به صورت دیگری پیش می برد.

 

این داستان ماست. ما زندگیمان را می سازیم. هر روز می گذرد. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که می سازیم نداریم، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه می فهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم. اگر چنین تصوری داشته باشید، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود می کنیم. فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم، ممکن نیست. شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده می شود. یک تخته در آن جای می گیرد و یک

دیوار برپا می شود. مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید.

……………………………………………………………………………………………………

شرایط اساسی ظهور دو چیز است:

 

شرط اول) آمادگی: یعنی به وجودآمدن زمینه‌های پذیرش امام زمان و حکومت او ـ یعنی تحقق حکومت الهی در اکثریت مردم جهان.

 

جامعه امروز نسبت به گذشته کمالات بسیاری یافته است. این امر قابل انکاری نیست. عقل در ابعاد فردی و اجتماعی آن رشد یافته است. ایجاد حکومتهای دمکراسی به جای حکومتهای استبدادی در جهان نمونه ای از این تکامل عقلی بشر است.

 

اما شرط اساسی دیگری که تا آن حاصل نشود، عقل راه به جایی نمی برد و هر روز حیرت و سرگردانی بشر بیشتر می شود، احساس نیاز به وحی و نشانه های آن است.

 

بشر می بایست دریابد که بدون وحی و آموزه های آن قادر نیست تا راه را از چاه بازشناسد. تنها در این صورت است که چشم به آسمان خواهد دوخت تا از آسمان راه را به او بنمایند. این مضمون روایت است که شرط ظهور را این احساس برشمرده است. این که در روایات آمده است که مردم تا آخرالزمان صولت و برتری همه ادعاهای بشری را تجربه می کنند و به نتیجه نمی رسند، در پرتو همین امر قابل تفسیر است. این آمادگی جهانی برای ظهور است. باید اعتراف کرد که هر چند هر روز به تحقق این شرط نزدیک می شوید ولی هنوز این معرفت فراگیر نیست.

 

شرط دوم ـ نیرو سازی:

 

فراهم شدن نیروهایی که بتوانند اجرای عدالت در زمینه‌های مختلف را به دست گیرند، شرط دیگری برای ظهور آن حضرت است.

 

اما این که نیروهای مهدوی چه خصوصیاتی باید داشته باشند و امروزه در جهان چه مقدار از این گروه وجود دارند؟

 

منتظران ظهور دو دسته اند؛ عده‌ای برای سرسبزی و خرّمی و فراوانی نعمت و ارزانی طالب ظهورند، و عده ای شیفته امام خویش هستند و او را محبوب و معشوق واقعی خود می‌دانند. دسته اول در مصیبتها و مشکلات به یاد امام می‌افتند و از او یاری می‌جویند، و دسته دوم همیشه با یاد او به سر می‌برند و یک لحظه از او غفلت نمی‌ورزند.

 

در داستان حضرت یوسف نکته‌ای حضرت یعقوب(ع) به فرزندان خود می‌فرماید:«یا بنی إذهبوا فتحسّسوا من یوسف وأخیه» یعنی ای فرزندانم! بروید و از یوسف و برادرش جستجو کنید.(یوسف/87)

 

اما وقتی برادران، یوسف را می‌یابند می‌گویند: «یا ایها العزیز مسّنا و اهلنا الضرّ و جئنا ببضاعه مزجاه فاوف لنا الکیل و تصدق علینا ان الله یجزی المتصدقین» یعنی ای عزیز مصر! سختی بر ما چیره گشته و متاع کمی آورده‌ایم؛ تو پیمانه ما را کامل کن و بر ما تصدّق و بخششی نما که خدا پاداش بندگان را می‌دهد.(یوسف/88)

 

یعقوب طالب خود یوسف است، اما برادران او طالب تکمیل پیمانه هستند.

 

توسل در گروه اول ناپایدار و موقتی است، اما ارتباط گروه دوم پایدار و همیشگی است. باید از مرحله اول عبور کرد، و به مرحله دوم صعود نمود تا احساس نیاز به امام دائمی شود. آن گاه غیبتی که به خاطر ما و غفلت ماست تبدیل به حضور می‌گردد و ظهور آن آینه تمام نمای الهی را رقم می‌زند. باید یعقوب وار منجی عالم را بخواهیم و دلداده او شویم تا لباس فرج قامت او را بیاراید.

 

البته آنده از روایات بدست می آید آن است که نصابی از یاران امام با این خصوصیات کافی است و امام با وجود آنان ظهور می کنند.

………………………………………………………………………….

«بقیة‌الله» یکی از القاب معروف حضرت مهدی(ع) است. بقیة‌الله، یعنی بقیه و بازماندة خلفای خدا در زمین ـ از انبیا، یا کسانی که خدا به وسیلة ایشان بندگانش را باقی می‌دارد و مورد رحمت قرار می‌دهد ـ از برخی روایات معصومین(ع) فهمیده می‌شود که این لقب، بر همة خاندان رسالت اطلاق می‌شود و همة ایشان بقیة‌الله هستند؛

چنانکه در «زیارت جامعة کبیره» از امام هادی(ع) نقل شده است:

 

سلام بر امامان فرا خواننده [به سوی حقّ]، رهبران هدایت، سروران صاحب ولایت، حامیان، اهل ذکر، اولی‌الأمر، بقیة‌الله و ...

 

با اینکه برخی از امامان(ع) خود را به عنوان بقیة‌الله معرفی نموده‌اند. از جمله هنگامی که حضرت امام باقر(ع) از مسافرت پر ماجرای شام ـ که به اجبار خلیفة مروانی صورت گرفته بود ـ باز می‌گشتند، نزدیک مدین که رسیدند، مردم به دنبال سم‌پاشی‌های دستگاه خلافت، دروازه‌ها را بسته، مانع از ورود آن حضرت و همراهانشان به شهر شدند، حتی از فروختن آذوقه به آنان هم خودداری نمودند. امام(ع) بر فراز کوهی که مشرف بر شهر بود، بالا رفتند و با صدای بلندی بانگ برآوردند:

 

ای اهل شهری که ساکنانش ستم پیشه‌اند! من بقیة‌الله هستم. خداوند می‌فرماید: بقیة‌الله برای شما بهتر است، اگر مؤمن باشید.

 

نجمه خاتون، مادر گرامی امام رضا(ع) نیز نقل می‌کند:

 

چون فرزندم به دنیا آمد، پسر را در پارچة سفیدی پیچیدم و او را به دست پدر گرامی‌اش دادم. در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفتند و کامش را با آب فرات برداشتند، و او را به من بازگرداندند و فرمودند: «بگیر او را. به درستی که او بقیة‌الله عزوجلّ، در زمین است».3

 

اما در مجموعة روایات اسلامی، این عنوان، یکی از القاب ویژة امام عصر(ع) است. و آن حضرت(ع) خود را با این عنوان معرفی نموده‌اند، و دیگر امامان که خود صاحب این نام بوده‌اند، آن بزرگوار را ـ خصوصاً ـ به این عنوان توصیف کرده‌اند، چنانکه وقتی «بقیة‌الله» بر زبان رانده می‌شود، کسی جز آن حجّت پروردگار،  در نظر نمی‌آید.

 

شاید بتوان گفت که دلیل مطلب آن باشد که، این حضرت، بقیة سایر بقیة‌الله‌ها بوده و پس از حضرتش دیگر بقیة‌اللهینخواهد بود. هر یک از حجّت‌های خدا که از آغاز پیدایش عالم آمده‌اند، گرچه حجّت و بقیّة خدا بودند، ولی امام زمان ما خاتم اولیا و اوصیاست. در سخن مفصّلی از امیر سخن، امام علی(ع) در پاسخ به پرسشی دربارة آیة کریمه: «بقیة‌الله برای شما بهتر است اگر مؤمن باشید»، آن حضرت فرمودند:

 

آنان [یعنی اولیای خدا] بقیة‌الله‌اند، [اما در اینجا] مقصود، مهدی(ع) است که در هنگام پایان‌پذیری این مهلت خواهد آمد و زمین را از عدل و داد پر خواهد ساخت، چنان‌که از ظلم و ستم پر شده است. از نشانه‌های او، غیبت است و پنهان بودن، تا آنگاه که طغیان گسترش یابد و انتقام فرا رسد.4

 

از دیگر معصومان(ع) نیز سخنان گران‌سنگی در این باره نقل شده است. از آن جمله، از امام صادق(ع) که در پاسخ به پرسشی بدین مضمون که: آیا می‌توان به قائم آل محمد(ص) به عنوان «امیرالمؤمنین» سلام کرد؟ حضرت(ع) فرمودند: «نه! این اسمی است که خداوند حضرت علی(ع) را به آن نامیده و قبل و بعد از او، جز افراد کافر، آن را برای خود به کار نمی‌برند».

 

عرض کرد: فدایتان شوم؛ پس چگونه باید به آن حضرت(ع) سلام کرد؟

امام(ع) فرمودند: باید گفت:

السّلام علیک یا بقیّة‌الله

 

و آنگاه این آیه را تلاوت فرمودند:

بقیـّةالله خیرٌ لکم إن کنتم مؤمنین.5

 

از وجود شریف امام زمان(ع) در آغاز ولادت‌شان نیز نقل شده که، به احمدبن اسحاق ـ از وکلای امام عسکری و امام زمان(ع) و افراد مورد اعتماد خاندان اهل بیت(ع) ـ فرمودند:

 

من بقیة‌الله در زمین او و انتقام گیرنده از دشمنانش هستم.

……………………………………………………………………………………………………….

24 حدیث در مورد ظهور امام زمان (عج)

 

پیامبر اکرم (ص) فرمودند :

 

 

دنیا به پایان نمی رسد تا اینکه مردی از اهل بیت من که هم نام من است سلطنت نماید.

 

 

 

1- پیامبر اکرم (ص) فرمودند :

 

 

آدمی تعجّب می کند از وفور ایمان مردم آخرالزّمان که پیامبری را ندیدند و امام آسمانی را زیارت نکردند و تنها ایمان به سطوری می آورند که بر روی کتابهای باقیمانده از وحی و کلمات معصومین نقش بسته است.

 

 

منبع : کتاب حکیم

 

 

2- پیامبر اکرم (ص) فرمودند :

 

 

خداوند از بندة مؤمنش قول گرفته که سختی ها را در دنیا به جان بخرد آن گونه که نان آوران خانه از زیر دستان خود پیمان می گیرند که در غیبت او چهار چوب های مورد نظر را محترم دارند. هر چه به زمان ظهور نزدیکتر می شوید به افکار و اعمالتان پوشش تقیة بیشتری دهید.

 

 

منبع :‌ کتاب بحارالانوار جلد 67

 

 

3- پیامبر اکرم (ص) فرمودند :

 

 

دنیا به پایان نمی رسد تا اینکه مردی از اهل بیت من که هم نام من است سلطنت نماید.

 

 

منبع : کتاب الملاحم و الفتن ص 154

 

 

4- امام علی (ع) فرمودند:

 

 

از علائم ظهور آن است که به همدیگر بد گویید و یکدیگر را تکذیب کنید و از شیعیان من باقی نمی ماند؛ مگر به اندازة سرمه در چشم و نمک در غذا و چنین خواهد بود، امتحانات زمان غیبت.

 

 

منبع : کتاب بحارالانوار

 

 

5- امام علی (ع): فرمودند:

 

 

برای صاحب الزّمان غیبتی است عظیم که باید در محور ایمان راسخ بود زیرا که خیلی ها از ما جدا می شوند حتّی آنها که به مقامات بلند رسیده اند.

 

 

منبع :‌ اصول کافی جلد 1

 

 

6- امام حسین (ع) فرمودند:

 

 

قیام کنندة این امت ، فرزند نهم من است که غیبتی طولانی دارد و هنگامی که تاریکی های غیبت ، همه جا را فرا می گیرد ؛ خفّاشان کور چشم و گرگان درنده به تقسیم اعتبارات و امتیازات او می نشینند.

 

 

منبع : الزام النواصب ص 67

 

 

7- امام حسین (ع) فرمودند :

 

 

فرزندم خلاصة‌ انبیاء و عصاره اولیاء و ثمره اوصیای کریم است.

 

 

منبع : کشف الغمه ج 3 ص 312

 

 

8- امام علی بن الحسین (ع) فرمودند:

 

 

هر کس در غیبت فرزند مان استوار بر ولایت ما باشد خداوند پاداش یک هزار شهید مقتول در جبهه های احد و بدر با به او می دهد.

 

 

منبع : کتاب بحارالانوار جلد 52

 

 

9- امام محمد باقر (ع) فرمودند :

 

 

ایام ا... سه روز است ، یکی روز ظهور حضرت قائم (عج) و دیگری روز رجعت و سومی روز قیامت است.

 

 

منبع : کتاب حکیم

 

 

10- امام محمد باقر (ع) فرمودند:

 

 

سلطنت قائم‌(عج) 309 سال است ؛ به مدتی که اصحاب کهف در غار به سر بردند.

 

 

منبع : غیبت بن شاذان

 

 

11- امام محمد باقر (ع) فرمودند :

 

 

اصلاحات قائم، به مساجد نیز می رسد و هر مسجدی که ذی خود خارج باشد و ظواهرش اشرافی و اعیانی باشد در روز رهایی ویران می شود.

 

 

منبع : بشارت الاسلام ص 235

 

 

12- امام جعفرصادق (ع) فرمودند :

 

 

خدای تعالی اصحاب قائم (عج) ما را در یک لحظه مانند ابرهای پراکنده جمع می کند و اصحاب امام زمان (عج) برابرند با سپاه اسلام در جنگ بدر که 313 نفر بودند.

 

 

منبع : کتاب حکیم

 

 

13- امام جعفر صادق (ع) فرمودند :

 

 

در دولت امام قائم (عج) راه میان مکه و مدینه با درخت خرما اتصال می یابد.

 

 

منبع : کتاب حکیم

 

 

14- امام جعفر صادق (ع) فرمودند :

 

 

در قیام آن سرور اولیاء جمله مفسدین و بد خواهان و غاصبین حقوق اهل بیت نابود خواهند شد.

 

 

منبع : کتاب حکیم

 

 

15- امام جعفرصادق (ع) در تفسیر آیه62 سوره نمل می فرماید:

 

 

«امّن یجیب المضطرّ اذا دعاه و یکشف السّوء و .....» آیا کسی هست که به فریاد بیچاره در وقت ناله اش جواب دهد و رفع نگرانیها را نماید ؛ فرمود: این کلام در مورد قائم وارد شده و اوست که هر لحظه خدا را می خواند برای دفع دشواری و به زودی پروردگار، وی را بر کرسی اقتدار جهانی می نشاند.

 

 

منبع : الزام النواصب ص 172

 

 

16- امام جعفر صادق (ع) فرمودند:

 

 

مردم در انتهای غیبت از دین خارج خواهند شد گروه گروه ، آنچنانکه در صدر اسلام دسته دسته وارد می شدند..

 

 

منبع : الملاحم و الفتن ص 144

 

 

17- امام جعفر صادق (ع) فرمودند:

 

 

این امر مقدس (ظهور) به وقوع نمی پیوندد ؛ مگر زمانی که تمامی گروه ها به حکومت برسند و خود را نشان دهند تا آن که نگویند کار امام را ما نیز می توانستیم انجام دهیم.

 

 

منبع : کتاب میزان الحکمه الحدیث

 

 

18- امام جعفر صادق (ع) فرمودند :

 

 

زمانی قیام صورت می گیرد که جهان بشریت به یک سوم جمعیت ، تقلیل یافته باشد و امواج بلایای طبیعی دو سوم را نابود کند.

 

 

منبع : منتخب الاثر ص 453

 

 

19- امام جعفر صادق (ع) فرمودند :

 

 

در روزگاری که جهان مهیای نزول عذاب های سنگین است در خانه ات خلوت نما و کمتر در محافل رسمی و شلوغ شرکت کن.

 

 

منبع : الزام النواصب ص 180

 

 

20- امام جعفر صادق (ع) فرمودند:

 

 

به وقت ظهور ، نشاط و شادی به برزخ نیز سرایت می کند و مؤمنین از فشارهای آن دیار راحت می شوند.

 

 

منبع : غیبت نعمانی ص 167

 

 

21- امام جعفر صادق (ع) فرمودند :

 

 

مغرب زمین در برابر قوای او سر تعظیم فرود می آورد و مصلح کل برایشان مسجدی بنا می کند.

 

 

منبع : کتاب حکیم

 

 

22- امام جعفر صادق (ع) فرمودند :

 

 

نوروز ، تنها در زمان ظهور قائم ما اهل بیت واقعیت می یابد که خداوند ما را بر تمامی خبائث و رذائل مسلّط می گرداند. منبع : بحارالانوار جلد 52

 

 

 

23- امام موسی کاظم (ع):

 

 

خداوند به هنگام ظهور قائم (عج) دین حق را بر جمع ادیان باطله پیروز می گرداند.

 

 

منبع : کتاب حکیم

 

 

24- امام مهدی (عج) فرمودند :

 

 

نفرین خداوند و ملائکه و مردم گرویده بر کسی که تعدّی نماید به حقوق و اعتباراتم.

 

 

منبع : کتاب کمال ‌الدی

…………………………………………………………………………………

پنج وارونه

 

پنج وارونه چه معنا دارد؟!

خواهر کوچکم از من پرسید

من به او خندیدم

کمی آزرده و حیرت زده گفت

روی دیوار و درختان دیدم

باز هم خندیدم

گفت دیروز خودم دیدم پسر همسایه

پنج وارونه به مینو میداد

آنقَدَر خنده برم داشت که طفلک ترسید

بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم

بعدها وقتی غم

سقف کوتاه دلت را خم کرد

بی گمان می فهمی

پنج وارونه چه معنا دارد

…………………………………………………………………………………

 

ارزیابی عملکرد

 

پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی. مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد.پسرک پرسید، خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟ زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد. پسرک گفت: خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد. زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد، خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت. مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم پسر کوچک جواب داد:

 

نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه.

……………………………………………………………..

پدر

 

وقتی 4 ساله بودم: بابا هر کاری می تونه انجام بده.

 

وقتی 5 ساله بودم: بابام خیلی چیزها می دونه.

 

وقتی 6 ساله بودم: بابام از بابای تو باهوش تره.

 

وقتی 8 ساله بودم: بابام هر چیزی رو دقیقا نمی دونه.

 

وقتی 10 ساله بودم: در گذشته زمانی که بابام بزرگ می شد همه چیز مطمئنا متفاوت بود.

 

وقتی 12 ساله بودم: خوب طبیعیه پدر در آن مورد چیزی نمی دونه، اون برای به خاطر آوردن کودکیش خیلی پیر است.

 

وقتی 14 ساله بودم: به پدر توجه نکن، او خیلی قدیمی فکر می کنه.

 

وقتی 20 ساله بودم: آه خدای من! او خیلی قدیمی فکر می کنه!

 

وقتی 25 ساله بودم: پدر کمی درباره آن اطلاع دارد. باید اینطور باشد، چون او تجربه ی زیادی دارد.

 

وقتی 35 ساله بودم: بدون مشورت با پدر کوچک ترین کاری نمی کنم.

 

وقتی 40 ساله بودم: متعجبم که پدر چگونه این جریان را حل کرد. او خیلی عاقل و دانا بود و دنیایی تجربه داشت.

 

وقتی 50 ساله بودم: اگر پدر اینجا بود همه چیز را در اختیار او قرار می دادم و دراین باره با او مشورت می کردم. خیلی بد شد که نفهمیدم او چقدر فهمیده بود. می توانستم خیلی چیزها از او یاد گیرم.

……………………………………………………………….

عجب صبری خدا دارد!

 

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم.

همان یک لحظه اول، که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان

جهان را با همه زیبایی و زشتی، به روی یکدگر، ویرانه می کردم

 

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

که در همسایه صدها گرسنه

چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم

نخستین نعره مستانه را خاموش آن دم، بر لب پیمانه می کردم.

 

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

که می دیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین

زمین و آسمان را واژگون مستانه می کردم

 

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

نه طاعت می پذیرفتم

نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده

پاره پاره در کف زاهد نمایان، سبحه صد دانه می کردم

 

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان

هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو، آواره و دیوانه می کردم

 

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان

سراپای وجود بی وفا معشوق را، پروانه می کردم

 

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

به عرش کبریایی، با همه صبر خدایی

تا که می دیدم عزیز نابجایی، ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد

گردش این چرخ را وارونه، بی صبرانه می کردم

 

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

که می دیدم مشوش عارف و عامی

ز برق فتنه این علم عالم سوز مردم کش

بجز اندیشه عشق و وفا، معدوم هر فکری

در این دنیای پر افسانه می کردم

 

عجب صبری خدا دارد!

چرا من جای او باشم

همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و

تاب تماشای تمام زشتکاری های این مخلوق را دارد

وگرنه من بجای او چو بودم

یک نفس کی عادلانه سازشی، با جاهل و فرزانه می کردم

 

عجب صبری خدا دارد!

عجب صبری خدا دارد!

 

استاد معینی کرمانشاهی

……………………………………………………………………

شعر زیبا

 

دلم می خواست سقف معبد هستی فرو می ریخت

پلیدیها و زشتیها، به زیر خاک می ماندند

بهاری جاودان آغوش وا می کرد .

جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا می کرد!

بهشت عشق می خندید.

به روی آسمان آبی آرام،

پرستوهای مهر و دوستی پرواز می کردند.

به روی بامها، ناقوس آزادی صدا می کرد...

اگر این کهکشان از هم نمی پاشد؛

واگر این آسمان در هم نمی ریزد؛

بیا تا ما "فلک را سقف بشکافیم و

طرحی نو در اندازیم."

 

زندگی چیدن سیب است

باید چید و رفت

زندگی تکرار پاییز است

باید دید و رفت

زندگی رودیست جاری

هر که آمد شادمان

کوزه ای پر کرد و رفت

قاصدک، این کولی خانه به دوش روزگار

کوچه گردی های خود را زندگی نامید و رفت

…………………………………………………………………….

غم و شادی

 

در دستانم دو جعبه دارم که خدا آنها را به من هدیه داده است.

او به من گفت:

غمهایت را در جعبه سیاه و شادی هایت را در جعبه طلایی جمع کن.

من نیز چنین کردم و غمهایم را در جعبه سیاه ریختم و شادی هایم را در جعبه طلایی !

با وجود اینکه جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد اما از وزن جعبه سیاه کاسته می شد !

در جعبه سیاه را باز کردم و با تعجب دیدم که ته آن سوراخ است!!!

جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم : پس غمهای من کجا هستند؟!

خداوند لبخندی زد و گفت: غمهای تو این جا هستند، نزد من!

از او پرسیدم: خدایا،‌ چرا این جعبه ها را به من دادی؟

چرا این جعبه طلایی و این جعبه ی سیاه سوراخ را؟

و خدا فرمود:

بنده ی عزیزم، جعبه ی طلایی مال آنست که قدر شادیهایت را بدانی و جعبه سیاه، تا غمهایت را رها کنی!

…………………………………………………………………

مداد

 

پدر بزرگ، درباره چه می‌نویسید؟

 

-درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می‌نویسم، مدادی است که با آن می‌نویسم. می‌خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی.

 

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید:

 

-اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده‌ام!

 

پدربزرگ گفت: بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می‌رسی.

 

صفت اول: می‌توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می‌کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده‌اش حرکت دهد.

 

صفت دوم: باید گاهی از آنچه می‌نویسی دست بکشی و از مدادتراش استفاده کنی. این باعث می‌شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می‌شود (و اثری که از خود به جا می‌گذارد ظریف‌تر و باریک‌تر) پس بدان که باید رنج‌هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می‌‌شود انسان بهتری شوی.

 

صفت سوم: مداد همیشه اجازه می‌دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک‌کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.

 

صفت چهارم: چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.

 

و سر انجام پنجمین صفت مداد: همیشه اثری از خود به جا می‌گذارد. پس بدان هر کار در زندگی‌ات می‌کنی، ردی به جا می‌گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می‌کنی، هشیار باشی وبدانی چه می‌کنی..

…………………………………………………………

داستان کوتاه

 

مردی دختر سه ساله ای داشت. روزی مرد به خانه آمد و دید که دخترش گرا نترین کاغذ زرورق کتابخانه او را برای آرایش یک جعبه کودکانه هدرداده است. مرد دخترش را به خاطر اینکه کاغذ زرورق گرانبهایش را به هدر داده است تنبیه کرد و دخترک آن شب را با گریه به بستر رفت و خوابید. روز بعد مرد وقتی از خواب بیدار شد دید دخترش بالای سرش نشسته و آن جعبه زرورق شده را به سمت او دراز کرده است. مرد تازه متوجه شد که آن روز، روز تولدش است و دخترش زرورقها رابرای هدیه تولدش مصرف کرده است. او با شرمندگی دخترش را بوسید و جعبه را از او گرفت و در جعبه را باز کرد. اما با کمال تعجب دید که جعبه خالی است. مرد بار دیگر عصبانی شد به دخترش گفت که جعبه خالی هدیه نیست و باید چیزی درون آن قرار داد. اما دخترک با تعجب به پدر خیره شد و به او گفت که نزدیک به هزار بوسه در داخل جعبه قرار داده است تا هر وقت غمگین بود یک بوسه از جعبه بیرون آورد و بداند که دخترش چقدردوستش دارد!

………………………………………………………………….

فقط برای چند لحظه خودتو اونجا ببین ...

 

چند سال پیش در جریان بازی های پارالمپیک (المپیک معلولین) در شهر سیاتل آمریکا 9 نفر از شرکت کنندگان دو100متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند.

همه این 9 نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم. آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به دویدن با سرعت نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال پارالمپیک شود.

ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد .. این دختر یکی دو تا غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد.

هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند ، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند.

یکی از آنها که مبتلا به سندروم داون(عقب ماندگی شدید جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت : این دردت رو تسکین میده .

سپس هر 9 نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند.

در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقیقه برای آنها کف زدند.

……………………………………………………….

حکمت خدا (داستان کوتاه)

 

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.

او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.

سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید.

اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.

بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.

از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:

« خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »

صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.

کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.

نجات دهندگان می گفتند:

"خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم"

…………………………………………………………………

عقاب

 

مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد. در تمام زندگیش همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند؛ برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد. سالها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟ همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکرمی کرد یک مرغ است.

……………………………………………………………………

فقر

 

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.

در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟

پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!

پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟

پسر پاسخ داد: بله پدر!

و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست!

با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد :

متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!

………………………………………………………………………….

نوشته روی دیوار

 

مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید. وقتی مادرش را دید به او گفت: «مامان! مامان ! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!» مادر آهی کشید و فریاد زد: «حالا تامی کجاست؟» و رفت به اطاق تامی کوچولو. تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود، وقتی مادر او را پیدا کرد، سر او داد کشید: «تو پسر خیلی بدی هستی» و بعد تمام ماژیکهایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال. تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!

مادر درحالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد از آن، مادر هرروز به آن اطاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد!

…………………………………………………………………………………

سخاوت

 

پسر بچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد. پسر بچه پرسید: یک بستنی میوه ای چند است؟ پیشخدمت پاسخ داد: ۵۰سنت. پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید: یک بستنی ساده چند است؟ در همین حال، تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند و پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد: ۳۵ سنت. پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت: لطفأ یک بستنی ساده. پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت. وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید شوکه شد. آنجا در کنار ظرف خالی بستنی، ۲ سکه ۵ سنتی و ۵ سکه ۱ سنتی گذاشته شده بود. برای انعام پیشخدمت!

……………………………………………………………………………………

همه چیز آنگونه که می بینیم نیست

 

روزی روزگاری دو فرشته کوچک در سفر بودند. یک شب به منزل فردی ثروتمند رسیدند و از صاحبخانه اجازه خواستند تا شب را در آنجا سپری کنند. آن خانواده بسیار بی ادبانه برخورد کردند و اجازه نداند تا آن دو فرشته در اتاق میهمانان شب را سپری کنند و در عوض آنها را به زیرزمین سرد و تاریکی منتقل کردند. آن دو فرشته کوچک همانطور که مشغول آماده کردن جای خود بودند ناگهان فرشته بزرگتر چشمش به سوراخی در درون دیوار افتاد و سریعا به سمت سوراخ رفت و آنرا تعمیر و درست کرد.. فرشته کوچکتر پرسید: چرا سوراخ دیوار را تعمیر کردی؟ فرشته بزرگتر پاسخ داد: همیشه چیزهایی را که می بینیم آنچه نیست که به نظر می آید. فرشته کوچکتر از این سخن سر در نیاورد. فردا صبح آن دو فرشته به راه خود ادامه دادند تا شب به نزدیکی یک کلبه متعلق به یک زوج کشاورز رسیدند و از صاحبخانه خواستند تا اجازه دهند شب را آنجا سپری کنند. زن و مرد کشاورز که سنی از آنها گذشته بود با مهربانی کامل جواب مثبت دادند و پس از پذیرایی اجازه دادند تا آن دو فرشته در اتاق آنها و روی تخت انها بخوابند و خودشان روی زمین سرد خوابیدند. صبح هنگام فرشته کوچک با صدای گریه مرد و زن کشاورز از خواب بیدار شد و دید آندو غرق در گریه هستند. جلوتر رفت و دید تنها گاو شیرده آن زوج که محل درآمد آنها نیز بود در روی زمین افتاده و مرده است. فرشته کوچک برآشفت و به فرشته بزرگتر فریاد زد: چرا اجازه دادی چنین اتفاقی بیفتد؟ تو به خانواده اول که همه چیز داشتند کمک کردی و دیوار سوراخ آنها را تعمیر کردی ولی به این خانواده که غیر از این گاو چیز دیگری نداشتند کمک نکردی و اجازه دادی این گاو بمیرد. فرشته بزرگتر به آرامی و نرمی پاسخ داد: چیزها آنطور که به نظر می آیند نیستند. فرشته کوچک فریاد زد: یعنی چه؟ من نمی فهمم. فرشته بزرگ گفت: هنگامی که در زیر زمین منزل آن مرد ثروتمند اقامت داشتیم دیدم که در سوراخ آن دیوار گنچی وجود دارد و چون دیدم که آن مرد به دیگران کمک نمی کند و از آنجه دارد در راه کمک استفاده نمی کند پس سوراخ دیوار را ترمیم و تعمیر کردم تا آنها گنج را پیدا نکنند. دیشب که در اتاق خواب این زوج خوابیده بودم فرشته مرگ آمد و قصد گرفتن جان زن کشاورز را داشت و من بجای زن گاو را پیشنهاد و قربانی کردم. چیزها آنطور که به نظر می آیند نیستند.

……………………………………………………………………..

شاگرد ابلیس

 

دو پسر بچه ی 13 و 14 ساله کنار رودخانه ایستاده بودند که یکی از آن مردان شرور که بزرگ و کوچک حالی شان نمی شود، برای سر کیسه کردنشان و ابتدا به پسر بچه ی 13 ساله که خیلی هفت خط بود گفت: "من شیطان هستم اگر به من یک سکه ندهی همین الان تو را تبدیل به یک خوک می کنم" پسر بچه ی 13 ساله ی زبر و زرنگ خندید و او را مسخره کرد و برایش صدایی در آورد! مرد شرور از رو نرفت و به سراغ پسر بچه ی 14 ساله رفت و گفت: "تو چی پسرم! آیا دوست داری توسط شیطان تبدیل به یک گاومیش شوی یا اینکه الآن به ابلیس یک سکه می دهی؟ "پسر بچه ی 14 ساه که بر عکس دوست جوانترش خیلی ساده دل بود با ترس و لرز از جیبش یک سکه ی 50 سنتی درآورد و آن را به شیطان داد! مرد شرور اما پس از گرفتن سکه ی 50 سنتی از پسرک ساده دل، به سراغ پسرک 13 ساله رفت و خشمش را با یک لگد و مشت که به او کوبید، سر پسرک خالی کرد و بعد رفت.

چند دقیقه بعد پسرک زبر و زرنگ به سراغ پسر ساده دل آمد و وقتی دید او اشک می ریزد، علت را پرسید که پسرک گفت: "با آن 50 سنت باید برای مادر مریضم دارو می خریدم"

پسرک 13 ساله خندید و گفت: "غصه نخور، من سه تا سکه ی50 سنتی دارم که 2 تا را می دهم به تو." پسرک ساده دل گفت: "تو که پول نداشتی!" پسرک زرنگ خندید و گفت: "گاهی می شود جیب شیطان را هم زد"

………………………………………………………………………………….

تشکر از خدا

 

فرشته بیکار روزی مردی خواب دید به عالم فرشتگان رفته است. در هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که مشغول باز کردن چیزهایی هستند که با پیک از زمین می آیند. او جلو رفت و پرسید: شما دارید چه کار می کنید؟ یکی از فرشته ها گفت: این جا بخش دریافت است. این جا ما دعاها و تقاضاهای مردم از خدا را دریافت می کنیم. مرد کمی جلوتر رفت و دوباره دسته بزرگی از فرشتگان را دید که چیز هایی را بسته بندی و به پیک ها تحویل می دهند. او پرسید:شما دارید چه کار می کنید؟ یکی از فرشتگان گفت: این جا بخش ارسال است. ما چیزهایی که مردم تقاضا کرده اند برای آن ها می فرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و فرشته تنهایی را دید که بیکار نشسته. او پرسید: چرا شما بیکارید؟ فرشته گفت: کار من این است که تشکرهای مردم را پس بگیرم. وقتی چیزهایی که مردم نیاز داشتند به آن ها رسیده، باید خدا را شکر کنند. ولی افراد معدودی این کار را می کنند. مرد پرسید: مردم چگونه باید خدا را شکر کنند؟ فرشته جواب داد: خیلی ساده، فقط کافیست بگویند خدایا شکر!

………………………………………………………………………………..

حدیث

 

خداوند به حضرت موسی (ع) وحی کرد که ای موسی! از من سپاسگذاری کن آنچنان که سزاوار من است.

موسی در جواب پرسید: پروردگارا! چگونه حق سپاس تو را ادا کنم در حالی که هر گونه سپاسگذاری من خود نعمتی دیگر است؟

خداوند در پاسخ فرمود: اکنون که دانستی پاسخ تو نیز نعمتی از جانب من است حق شکر مرا به جا آوردی.

امام صادق (ع)

 

خداوند به حضرت داوود فرمود: گنهکاران را مژده بده و صدیقان (راست گویان و درست کرداران) را بترسان.

حضرت داوود (ع) گفت: چگونه گنهکاران را مژده دهم و صدیقان را بترسانم !

خداوند فرمود: ای داوود گنهکاران را مژده بده که من توبه را می پذیرم و از گناه آنان در می گذرم و صدیقان را بترسان که به اعمال خویش

خود بین نشوند زیرا بنده ای نیست که به پای حسابش نکشم جز آنکه هلاک باشد.

حضرت محمد (ص)

……………………………………………………………………………………….

ناامیدی و یأس 850 میلیون نفر در جهان که هر شب در شمال آفریقا، آسیا و آمریکای لاتین گرسنه به بالین می‌روند، باعث آشوب‌ها و درگیرهایی در این مناطق شده است. این در حالی است که بانک جهانی نیز هشدار می‌دهد که چنانچه بهای مواد غذایی همچنان گران و غیرقابل پرداخت شود، احتمال فروپاشی قدرت‌های منطقه‌ای چون مصر نیز وجود دارد.

........................................................................

علی شمس

عشق یعنی فوتبال .  .  .

اگه یه نفر وارد شق دو نفر بشه آفساید می شه.

اگه یه نفر به دیگری توهین کنه خطا می شه و کارت زرد می گیره.

اگه یه نفر به دیگری خیانت کنه کارت قرمز می گیره واخراج می شه.

دو نیمه داره :پسر و دختر

..................................................................................................................

علی شمس

اگه کسی روزی بهت یه SMS زد یعنی به یادته.

اگه دو تا زد دوستت داره.

اگه سه تا زد عاشقته. 

اگه چهار تا زد می خوادت.

اگه پنج تا زد مطمئن باش که یا کرم داره یا گوشی مال خودش نیست..

 

....................................................

آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است     

           

ای رب من٬ ای رب من. من تو را به تو شناختم و تو مرا بر وجود خود دلالت فرمودی و به سوی خود خواندی و اگر تونبودی من نمی دانستم تو چیستی. ستایش خدا را که او را می خوانم و او اجابت می کند٬ هرچند وقتی که او مرا می خواند کندی و کاهلی می کنم. ستایش خدای را که چون از او چیزی درخواست کنم٬ به من عطا می کند٬ هرچند هنگامی که او از من قرض می خواهد (صدقه و ذکات) من بخل می ورزم. ستایش خدای را که برای هر حاجتی هرگاه او را خواستم ندا خواهم کرد و هر وقتی برای راز و نیاز با او خلوت توانم کرد و بدون هیچ واسطه و شفیع حاجتم را روا می سازد. سپاس خدای را که تنها او را به دعا می خوانم نه غیر او را و اگر از غیر او حاجت می خواستم٬ درخواستم را اجابت نمی کرد. سپاس خدایی را که به او چشم امید دارم نه به غیر از او٬ واگر به غیرش امید می داشتم مرا نا امید می کرد. ستایش خدایی را که کار مرا به حضرتش وا گذاشت و گرامیم داشت و بغیرش وانگذاشت تا خوارم گرداند. ستایش خدای را که با اظهار کمال دوستی فرمود با آنکه از من بی نیاز بود و سپاس خدای را که از خطا و گناهانم حلم و بردباری کرد٬ چنانکه گویی از من گناهی سر نزده است.

 

...

 

ای مولای من. این از صفاتت نیست و شایسته ذاتت نخواهد بود که بندگان را امر به سوال کنی و چون سوال کنند عطای خود را از آنها دریغ داری و حال آنکه تو را بر اهل مملکتت عطاهای بیشمار است و به واسطه رافت و محبتت به خلق به آنها پی در پی خواهد بود.

 

...

 

ای سید من٬ تو را می خوانم با زبانی که از فرط گناه لال گردیده. ای پروردگارم با تو راز و نیاز می کنم با دلی که از کثرت جرم و خطا به وادی هلاکت در افتاده. ای خدا تو را می خوانم با دلی که هراسان و ترسان است از قهر تو و مشتاق و امیدوار به کرم تو. چون به گناهان خود ای مولای من می نگرم٬ زار می گریم و چون به کرم و احسان بی پایان تو نظر می کنم طمع بسته و امیدوار می گردم. پس اگر مرا ببخشی رواست که تو بهترین مهربانانی و اگر عذاب کنی ستم نکرده ای.

 

...

 

ای پروردگار من کردار زشتم در پرده دار و از گناهانم به بزرگواری ذاتت در گذر که اگر بر گناهانم غیر از تو آگاه می شد٬ البته آن گنه نمی کردم و اگر از تعجیل می ترسیدم از خطا اجتناب می کردم. نه از این رو که در نظرم تو از دیگران بی قدر و اهمیت تری٬ بلکه بدین سبب که تو بهترین ستاران و پرده پوشانی و نیکو ترین حکم فرمایان. ای خدای من٬ حلم بی پایانت مرا بر معصیت تو وادار می کند و جرات می دهد و پرده پوشی و ستاریت به بی شرم و حیایی ام می خواند و امیدم به رحمت بی انتهایت و عفو بی حسابت مرا جسور کرده و برآنچه حرام کردی می گمارد.

 

 

 

فراز هایی از ترجمه دعای ابوحمزه ثمالی. ترجمه استاد الهی قمشه ای.

 

التماس دعا.

......................................................................................

کلینیک کنکور

 

 

 

«مطالعه این ژانر وحشت برای کلیه معلمانی که از بیماریهای قلب و اعصاب رنج می برند مطلقا ممنوع می باشد!!!»

 

 

 

زنگ اول: آزمایشگاه شیمی

 

طبق روال معمول پس از خواندن حمد و سوره و حلال خواهی از رفقا با گرفتن رخصت از حضرت عزرائیل در مواضع از پیش تعیین شده خود برای انجام آزمایش بی نهایت مصرف کوه آتشفشان قرار گرفته و بارمز « یا همگی اسید شده یا سرانجام اسید خواهیم ساخت » آمادگی خویش را جهت بازی در سریال دنباله دار « بچه ها مواظب باشید » آقای ایمنی یعنی جناب دبیر آزمایشگاه شیمی اعلام نمودیم. هنوز مدتی از حضور ما در آزمایشگاه نگذشته بود که ناگهان احساس کردیم، هواپیماهای آمریکایی به جای آنکه بمبهای خود را بر روی عراق خالی کنند، آزمایشگاه شیمی دبیرستان ما را با لابراتوارهای تهیه بمبهای شیمیایی بغداد اشتباه گرفته و در صدد تخریب و انهدام آن بر آمده اند اما پس از آنکه سر و صدای فریادها و عربده های دانش آموزان و نصایح و وصایای قبل از مرگ مسئول آزمایشگاه فروکش نمود، کم کم متوجه شدیم که ای دل غافل، پایگاه جهنمی مذکور، نه صحنه جنگ استالینگراد بوده و نه مورد تهاجم نیروهای متفقین قرار گرفته بلکه طبق معمول وسایل غیر استاندارد و سهل انگاری و بی دقتی دبیر آزمایشگاه که متأسفانه یا خوشبختانه یادش رفته بود عینکش را همراه خود بیاورد باعث شده بود که ما کماندوها و جانفداهای خط مقدم جبهه آزمایش و تحقیق در راه اشاعه و تحقق آرمانها و ارزشهای والای شیمیایی « پدر مندلیف و خاله مادام کوری »، به جای آنکه دی کرومات پتاسیم را ذوب نماییم، خود همچون سود سوز آور به سمت آزمایشگاه ابدی در حال تصعید شدن قرار بگیریم!

 

 

 

زنگ دوم: فیزیک

 

ابتدا دبیر فیزیک ضمن تبریک موفقیتهای دانش آموزان ایرانی در المپیاد جهانی « دار قوز آباد » با صدای بلند و خروشان اعلام نمود که قبولی در چنین میادین بین المللی به هیچ وجه ربطی به هیجده نوزده ساعت درس خواندن، کلاس های خصوصی و تضمینی و تقویتی رفتن و برنامه ریزی های پنج ساله اول و دوم نداشته، ندارد و نخواهد هم داشت! بلکه موفقیت در این گونه مسابقات فقط و فقط مرهون سه چیز می باشد و بس: توکل بر خدا. رضایت پدر و مادر و عینک های لنزی یا ترجیحا ته استکانی برچشم داشتن !! در ثانی، خدای نخواسته این تفکر کثیف و آلوده نباید به اذهان مغشوش و کله های پوک شما دانش آموزان بخت برگشته نظام « قبلا جدید، بعدا قدیم » خطور نماید که بچه های المپیادی و نفرات برتر کنکور سراسری درس زیاد می خوانند و از فرط خر خوانی کردن، ضغف و غش کرده و دکتر بالای سرشان می آید. نخیر! اصلا و ابدا، این تهمتها و افتراها به ایشان نچسبیده و دروغ محض می باشد، چرا که آن فرهیختگان نیک سیرت با بهره وری از هوش سرشار، استعداد خدادادی و نبوغ کم نظیر و محیرالعقولی که به واسطه ارتباطات ذهنی و تله پاتی های فرکانسی با ارواح طیبه اجداد پدری و مادری خویش یعنی « نیوتن و انیشتین» کسب نموده اند، می توانند بدون صرف هزینه های سرسام آور و کمترین دغدغه خاطر به کلیه افتخارات علمی نایل آمده و صد البته به همین بهانه با نگاهی گذرا به برنامه زندگی مدال آوران المپیادی و عکسیهای کنکور سراسری با کمال تعجب و حیرت بدین نکات ارزشمند و جالب دست خواهیم یافت که آنان در طول بیست و چهار ساعت شبانه روز فقط یک ربع ساعت برای قبولی در آزمونهای خود به خواندن کتابهای « عموگالیله در زندان الکاتراس »  و « ماجراهای بابا نیوتن و سیب کرم زده » اهتمام ورزیده و بقیه اوقات روز را به اللی یللی کردن با رفقا، متراژ نمودن خیابانها و شمردن سنگفرشهای بوستانها و پارکها و در نهایت پشت تلفن های عمومی کشیک دادن و کافه گلاسه و پیتزا صرف کردن، گذرانده تا آنجا که به خاطر افراط در خوشگذرانیها و جوانی کردنهای بیش از اندازه این عزیزان نابغه، روانپزشکان ناچار شده تا برای پیشگیری از ابتلا به انواع بیماریهای روحی ــ روانی من جمله اسکیزوفرنی، روان نژندی و روان پریشی به عنوان داروی مسکن، گوش کردن کنسرتهای مجاز « گرگ ناقلا و خرگوش بلا » و تماشای برنامه های مفرح، جذاب و برفکی صدا و سیما به مانند سیمای خرد سالان،‌ ویدئو کلیپهای پندآموز « تنسی تاکسیدو هرگز معتاد نمی شود » و « خان جون ! من دلم زن می خواد » و سریالهای تا ابد دنباله دار « سالهای دور از برنج و تربچه » ، « بزبز قندی! اسبت کجا می بندی »، ماجراهای شنگول هلمز و منگول پوآرو » ، « زی زی گولو متهم می کند » و « بی بی سالار » را تجویز نمایند! و هزار البته برای اثبات گفته های بنده حقیر نیز می توانید به مصاحبه های جور واجور این بزرگواران با هفته نامه « پیک زجرش » که با آن لبخندهای نمکین و ملیحشان قند را در دل ما معلمان آب می کنند رجوع کرده تا بفهمید که برای پیروزی بر غولهای یخی و دیوهای پوشالی به مثابه کنکور سراسری و المپیادهای جهانی تنها عنصری که از کوچکترین ارزش و اهمیتی برخوردار نمی باشد.

همانا حربه وقت و عامل پشتکار و جدیت بوده است. به گونه ای که شعار همیشگی آنها در مقابله با مشکلات فقط در این جمله کوتاه خلاصه می گردد: زکی! وقت خاکه قند هم نیست چه برسد به اینکه طلا باشد؟! به هر تقدیر پس از پایان یافتن هنرنمایی دبیر فیزیک در کمدی کلاسیک « اسکادران چاخان » در حالیکه همگی روی به درگاه خداوند به خاطر آمرزش و مغفرت ارواح خبیثه و سرگردان « جناب نیوتن و دارو دسته اش » که در طبقه هفتم جهنم به احتمال قریب به یقین تاکنون به افتخار هم سلولی شدن با جنایتکاران جنگی دنیا همچون هیتلر، موسولینی، میلوسوویچ و چنگیزخان مغول نایل آمده اند، دعا و نیایش نموده و به عنوان حسن ختام زنگ دوم، پیش از اینکه بفهمیم ارشمیدس زن بود یا مرد با نوشتن یک کرور فرمول عتیقه و زیر خاکی متقلق به کتب هشتصد سال قبل از میلاد دایناسور صلاح را بر آن دیدیم که یادگیری فیزیک را به بعد از ساعات مدرسه در آموزشگاههای علمی « آینده نازان » ، « منشور چالش » ، « خودکار چی » ، « راهیان پرورشگاه » و « بازندگان » محول کرده و بقیه انرژی و قوای بدنی خود را برای زنگ بعدی ذخیره نماییم!!!

 

 

 

زنگ سوم: ادبیات فارسی

 

دبیر ادبیات هنوز از گرد راه نرسیده با لبخند آکبند مدل ژکوندی درست به مانند مجری های تازه به میکروفون رسیده تلویزیون، ششصد هفتصد بیت از اشعار حافظ، عطار، سعدی را برای ما بلغور نمود. سپس یک سیر تمام به خاطر مراحل غیر قانونی طلاق بیژن از منیژه، ضرورت تجدید فراش خسرو پس از مرگ شیرین و فواید ازدواج موقت لیلی و مجنون آبغوره گرفته و به پدر بی فکر و خوش خیال اسفندیار فحشها و ناسزاهای اصیل پارسی نثار نمودیم که چرا چشمهای پسرش را « بیمه بدنه » نکرده بود تا در برابر رستم انحصار طلب ضد ضربه شود! سرانجام جناب استاد به نقش آفرینی در سریال « آیینه عبرت » خاتمه داده و با نگاهی حاکی از درد و رنج و افسوس انگار که شب اول قبر یادش افتاده باشد با آوایی بلند تهدید آمیز از بر باد رفتن نسل جوان امروزی به سبب غوطه ور شدن در منجلاب فساد و تباهی سرایت کرده از غرب خیلی وحشی لب به گله و شکایت گشوده و بعد از سرکوب بی رحمانه گروهکهای رپ، وسپ، هوی متال، زومبی، اسپایدر و اسکارپیون به یکباره تمامی کاسه کوزه ها را بر سرلئوناردو دی کاپریوی معتاد، قمار باز و هرزه و جیمز کامرون پول پرست و خائن شکسته که با غرق کردن کشتی تایتانیک در اقیانوس آرام علاوه بر آنکه آرامش و آسایش دریازیان محترم آن خطه آبی رنگ را بر هم زده و موجبات آلودگی زیست محیطی اقیانوس را نیز فراهم نموده اند بلکه دامن هنر برتر از گوهر پدید آمده را نیز لکه دار ساخته و از طریق جریحه دار نمودن حرمت عشق، قلوب عشاق واقعی همچون رومئو و ژولیت، لیلی و مجنون و خسرو و شیرین را به بازی گرفته تا آن جا که شکسپیر، گوته، ژول ورن، مولوی، فردوسی و رودکی از داخل قبر فریاد بر آورده اند: « آهای نامردای هالیوودی! اگر یک جو غیرت توی اون وجود کثیفتون پیدا نمی شه، لااقل جسد فتوژنیک جک از پشت خنجر زن یک لاقبا و جسد فتو مدل رز بی حیای سنت شکن نامزد قال گذار » را از اقیانوس آرام بیرون بیاورید تا مبادا کمال همنشینی با رفقای ناباب در مرام کوسه ماهی ها، ‌نهنگها و دلفینهای اقیانوس نیز اثر کرده از فردا پس فردا « نامزدهای دریایی » هم هوایی شده و به فکر اعمال ... خلاف عفت دریایی بیفتند! در پایان گفتمان نیز جناب دبیر ادبیات پس از آن که تز مبارزه با تهاجم فرهنگی غرب را ازدواج موقت در سی صد سالگی و ازدواج دائم در سن یک سالگی تشخیص داده و در بیان  ضرورت به راه اندازی فوتبال دستی، روروک سواری و کشتی چوخه بانوان قلمفرسایی نموده و تأکید ورزیدند، با اظهار تأسف از حذف زد هنگام تیم ملی فوتبال امید زیر نود سال در مسابقات جام حلبی آباد تاتارستان و ابراز انتقاد از سازمان صدا و سیما و به خاطر استفاده ابزاری از پفک نمکی « پیشی نشی »، کرم « کپک »، خمیر دندان « جادوگر »، دسر زعفرانی « خاله »، مایع ظرفشوئی « خلی » و غذای کودک « بابانا » ضمن ارائه راهکارهای مفید و ضربتی برای حل بحران آب در سیاره اورانوس، کاهش قیمت ماکارونی و لنگه کفش در حبشه و اعتصاب کارکنان صنایع معظم لواشک سازی در بورکینافاسو از سازمان سنجش آموزش کشور که با اختراع و ابداع انواع و اقسام « کنکورهای جوان مرگ کن و والدین دق کن » به شیوه و سبک و سیاق « اعتراف نامه های عهد سقراط و شوکران »، روی بسیاری از المپیادها و آزمونهای تخصصی جنگلهای آمازون، موزامبیک، جمهوری داغستان و صحرای گوبی را سفید نموده اند، کمال تشکر تقدیر، سپاس و همدلی را ابراز فرموده و همگی ما را به ایزدمنان و جهان آفرین سپردند و الخ !!!

...................................................................

آداب خوب و اخلاق ، دوستان قسم خورده اند و بزودی با یکدیگر متحد می شوند . بارتول

 

افراد دانا کوشش دارند خود را همرنگ محیط سازند ولی اشخاص دیوانه سعی می کنند محیط را به رنگ خود در آورند ، به همین جهت تحولات و ترقیات اجتماع به دست دیوانگان بوده است . آندره مورا

 

همواره تنهایی ، توانایی به بار می آورد .  اُرد بزرگ

 

پول مانند حس ششم است که بدون آن نمی توان از پنج حس دیگر به طور کامل استفاده کرد . بدون درآمد کافی نصف امکانات زندگی به روی ما مسدود خواهد شد . سامرست مرآم

 

هیچ کس نمی تواند چیزی را به شما بیاموزد جز آنچه که در افق دید و خرد شما وجود داشته و شما از آن غافل بوده اید  . جبران خلیل جبران

 

جستجوی حقیقت دیوانگی مطلق است ، چه موقعیکه به حقیقت رسیدید ممکن نیست به کسی بگویید و دشمن شما نشود . برنارد روسن پی یر

 

با مشکلات می جنگیم که به آسایش برسیم ، وقتی به آسایش رسیدیم آسایش را غیر قابل تحمل می دانیم .بروکس آدامز

 

خطر خوشبختی در این است که آدمی در هنگام خوشبختی هر سرنوشتی را می پذیرد و هرکسی را نیز . فردریش نیچه

 

انسان هر چه بالاتر برود احتمال دیده شدن وصله ی شلوارش بیشتر می شود. ادیسون

 

انسان هنوز خارق العاده ترین کامپیوتر است . کندی

 

انسان هیچ وقت بیش تر از آن موقع خود را گول نمیزند که خیال میکند دیگران را فریب داده است . لاروشفوکولد

 

شباهنگام برای خانواده و نزدیکانت نامه بنویس و در روز برای اربابان و سرپرستان  .  اُرد بزرگ

............................................................................

داستان کوتاه

 

بمب خوشه ای                                  اکبر صحرایی

 

 افراد داوطلب جنگ مثل مور و ملخ وارد اردوگاه نظامی شدند. از بوق بلندگو، صدای نوحه خوانی می آمد..

 

ـ رو به سوی کعبه ی دل ها کنیم...حمله ای یاران ز نو بـــر پا کنیم...         

 

چهار طرف اردوگاه، پدافند ضد هوایی برپا بود. ظهر افراد گروهان داخل چادر نمازخانه شدند. صف بستند و طبق روال، نوبت فرمانده بود تا جلو به ایستد، بهانه آورد.

 

«اهل سنتم، شاید یکی نخواد پشت سر من نماز بخونه!» 

 

 با اصرار او را جلو گذاشتند. 

 

 اقامه بست، پشت سرش به نماز ایستادند. رکعت اول، یک دفعه زمین و زمان لرزید و از چهار سوی اردوگاه صدای تپ! تپ! ضد هوایی ها به هوا رفت. پیشانی که از سجده برداشت، بیرون چادر همهمه بود و هر کس به سمتی می دوید. مردد شد برای ادامه نماز یا شکستن آن. انتظار کشید تا بقیه نماز را رها کنند، اما بی فایده بود. رکعت دوم نماز، کسی فریاد زد:

 

«بمب خوشه ای...بمب خوشه ای...»

 

 نگاه اش به جلو چادر افتاد. معدودی آسمان را نشان می دادند. سرکی به آسمان کشید. بمب های خوشه ای با چترهای کوچک سفید، روی اردوگاه پایین می آمدند. 

 

دست هایش برای قنوت جلو صورت، باز شد. بیشتر بمب های روی تپه های اطراف کُپ! کُپ! زمین خوردند. بالای سرش را واضح تر دید. ضد هوایی ها دیوار آتش درست می کردند و نقطه های سفید ابری توی آسمان می کاشتند. نشانه ای از جا خالی کردن یک نفر هم، ندید! انگار همه روی قوض بودند تا زیر بمباران، نماز جماعت را بخوانند! توی سجده زمین زیر پایش لرزید. انگار بمب ها توی محوطه ی اردوگاه، رمین می خوردند..

 

سرش را از خاک برداشت. دیگر صدای پدافند هوایی ها نمی آمد و بمب ها با فراق بال بیشتری، یکی یکی روی اردوگاه فرود می آمدند. نمازش را شکست.

 

ـ پناه بگیرید!

انگار که جماعت منتظر فرمان او باشند، عین دانه های تسبیح از هم پاشیده شدند و چادر خالی شد. هواپیماهای دشمن که بمب های خود را تمام کرده بودند، با تیربار محوطه ی اردوگاه را زیر آتش گرفتند. چشم بست و اقامه.

.......................................................................................

کمین مجنون                     اکبر صحرائی

 

 

 

تو گردان شایعه شد.

 

ـ نماز نمی خونه!

 

گفتن:

 

«تو که رفیق اونی، بهش تذکر بده!»

 

باور نکردم و گفتم:

 

«لابد می خواد ریا نشه، پنهانی می خوانه.»

 

وقتی دو نفری توی سنگر کمین جزیره ی مجنون، بیست و چهار ساعت نگهبان شدیم با چشم خودم دیدم که نماز نمی خواند! توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سر حرف را باز کنم.

 

ـ تو که برای خدا می جنگی، حیفه نیس نماز نخونی...

 

لبخندی و گفت:

 

«یادم می دی نماز خوندن رو!»

 

ـ بلد نیسی!؟

 

ـ نه، تا حالا نخوندم!

 

همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره ی شصت دشمن، تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم. 

 

توی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش را با من خواند. دو نفر نگهبان بعد با قایق پارویی که آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم. هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره شصت توی آب هور خورد و پارو از دستش افتاد. آرام که کف قایق خواباندمش، لبخند کم رنگی زد. با انگشت روی سینه اش صلیب کشید و چشمش به آسمان یکی شد.

......................................................................................

به چرخ تا به چرخم                  اکبر صحرائی

 

 

 

   ـ هاشم...شما هسی؟

 

     برگشت, گفت:

 

     ـ امریه!

 

     نوجوان هول گفت:

 

     ـ بی‌...بی‌سیم چی‌ام.

 

     هاشم خنده‌ای زد, گفت:

 

     ـ‌ خب منم با سیم‌چی‌ام.

 

     صورت نوجوان را که سرخ شد، ادامه داد:

 

     ـ شوخی کردم. بی‌سیم‌چی کجا بودی؟

 

     ـ‌ گردان بودم! 

 

     ـ با کیا کار کردی؟

 

     بی سیم چی انگشتان دست را یکی یکی تا زد کف دست حنا بسته اش.

 

     ـ اسلام نسب، اعتمادی، عباسی، زارع، کدخدایی. بگم بازم؟

 

     ـ خدا بیامرزتشون! یکی رو بگو زنده باشه.  

 

     نوجوان دندان روی لب پایین گذاشت، گفت:

 

     ـ والله حالا فکرش می‌کنم، می‌بینم بی‌سیم چی هر کی بودم, شهید شده!

 

     ـ پس سر همه رو خوردی؟ برو خدا روزیت رو جای دیگه ای بده!

 

     ـ ترسیدی فرمانده؟

 

     ـ‌ ترس؟ شاید!

 

     ـ نیگاه به قد ریزم نکن، تجربه دارم. 

 

     ـ با این اسمای که ردیف کردی معلومه.

 

     ـ پس قبول کردی؟

 

     ـ حالا چرا می‌خوای بی‌سیم چی من بشی؟

 

     ـ شنیدم شما خیلی باحالید!

 

     ـ می‌خوای سر منو هم بخوری...حرفی نیس! ولی یه چیز رو می‌دونی؟ 

 

     ـ‌ چی رو؟

 

     ـ بیا جلوتر! می دونی هر کی هم تا حالا شده بی‌سیم‌چی من، شهید شده؟

 

     ـ بله می دونم!

 

     ـ می‌دونی؟!

 

     ـ بله! شما تا الان, نَُه تا بی‌سیم‌چی داشتید که همشون شهید شدن.   

 

     ـ نه بابا! خیلی خوبه.

 

     ـ‌ منم بگم؟

 

     ـ چی رو؟

 

     ـ فرمانده فکرش می‌کنم, می‌بینم منم نه تا فرمانده داشتم که شهید شدن. 

 

     ـ خوبه. پس می‌خوای با من بجنگی؟ 

 

     ـ جنگ...با شما؟

 

     ـ اسمت چیه؟

 

     ـ یدالله!

 

     ـ‌ پس یدالله, به چرخ تا به چرخم!

+ نوشته شده توسط کانال مهتاب در پنجشنبه دهم مرداد 1387 و ساعت 7:21 بعد از ظهر | 5 نظر

نقد کتاب

مجموعه داستان "اکبر صحرایی" بررسی و نقد شد

 

  "آنا هنوز می‌خندد" تا حقایق را بازگو کند9 مرداد 1387 ساعت 17:10

 

اکبر صحرایی، نویسنده مجموعه داستان"آنا هنوز می‌خندد" آگاهانه از نوعی طنز در گفت‌وگوی شخصیت‌ها استفاده کرده که برای بیان بعضی حقایق در سراسر داستان‌ها موج می‌زند.

 

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) نشست نقد و بررسی کتاب "آنا هنوز می‌خندد" عصر هشتم مرداد ماه در فرهنگسرای پایداری با خواندن یکی از داستان‌های کوتاه کتاب با عنوان " بچرخ تا بچرخیم" توسط لیلا جلینی آغاز شد.

 

علی الله سلیمی، از منتقدان حاضر در نشست تخصصی بررسی کتاب‌های ادبی دفاع مقدس با عنوان "روایت‌های ماندگار" نویسنده کتاب"آنا هنوز می‌خندد" را اکبر صحرایی، متولد سال 1339 در شهر شیراز و کارشناس مدیریت معرفی کرد که آثارش ابتدا به سبک کلاسیک بود، اما در حال حاضر نثری تلگرافی که معروف به نثر آل‌احمد است را در نگارش به کار گرفته است.

 

وی ادامه داد: صحرایی نوشتن داستان را با روایت خاطرات و خاطره نگاری آغاز کرد و محور موضوعی آثارش ادبیات پایداری و دفاع مقدس است. نخستین کتاب او به نام " کانال مهتاب" در سال 1378 به چاپ رسید. "پرونده 312" و "خمپاره‌های خواب آلود" از آثار دیگر صحرایی است و آخرین کاری که از او به چاپ رسید و به عنوان کتاب فصل برگزیده شد، کتاب"کاش کمی بزرگ‌تر بودم" است. در حال حاضر هم مشغول نوشتن اثری درباره سفر مقام معظم رهبری به استان فارس و شهر شیراز است.

 

سلیمی درباره ویژگی‌های کتاب "آنا هنوز می‌خندد" خاطر نشان کرد: نگارش دیالوگ‌گونه داستان‌ها از ویژگی‌های این مجموعه است که آن‌ها را پیش می‌برد و داستان‌ها بر دیالوگ‌ها استوارند. این روش یک هنر است و نویسنده در این کار موفق بوده است.

 

وی افزود: شخصیت‌های داستان‌ها افراد عادی هستند و شاید بتوان گفت افرادی ساده‌لوح‌اند. البته در داستان‌های کوتاهی که بر دیالوگ استوارند مجالی برای شخصیت‌پردازی نیست.

 

سلیمی در پایان اظهار داشت: سبک هر داستان سلیقه‌ای است و نویسنده خود خواسته که شخصیت‌های داستان‌هایش در عمق ذهن خواننده نمانند.

 

کتایون کیایی، دیگر منتقد حاضر در این نشست گفت: نقد باید در خدمت داستان، اثر یک نویسنده و مخاطب باشد. اگر غیر از این باشد، مانع پیشرفت و شکوفایی ذوق و قریحه نویسنده می‌شود.

 

وی درباره ویژگی‌های کتاب"آنا هنوز می‌خندد" خاطر نشان کرد: این اثر داستانی در قالبی جدید به بیان موضوعات می‌پردازد و با این که تمام سوژه‌ها تکراری هستند، ولی به دلیل سبک و نوع نوشته‌ها که داستان کوتاه کوتاه هستند، مانند تکه‌های یک پازل در تکمیل و غنای اثر تاثیر گذاشته‌اند.

 

کیایی، مشخص شدن سرنوشت و سرانجام شخصیت‌های داستان‌ها را برای مخاطب، یکی از ویژگی‌های مثبت این اثر عنوان و تصریح کرد: نویسنده از زیاده گویی درباره شخصیت‌ها پرهیز کرده و تفسیر آن‌ها را بر عهده خواننده گذاشته است. البته شخصیت‌های داستان‌ها افرادی عادی و ساده هستند و رد پررنگی بر ذهن خواننده باقی نمی‌گذارند.

 

کتایون کیایی با اشاره به درون مایه طنز در این اثر گفت: نویسنده "آنا هنوز می‌خندد" آگاهانه از نوعی طنز در دیالوگ‌ها استفاده کرده که تلخ هم هست و برای بیان بعضی حقایق در سراسر داستان موج می‌زند.

 

وی افزود: نویسنده با این که خود در جنگ شرکت داشته، اما در اثرش بی‌طرفانه قضاوت کرده و تبعات جنگ را برای هر دو طرف نشان داده است.

 

این منتقد در پایان خاطر نشان کرد: غلظت گفتار و آشفتگی و گاهی روان پریشی شخصیت‌ها از نقاط ضعف داستان‌ها محسوب می‌شوند.

 

لیلا جلینی نیز به عنوان یکی از منتقدان حاضر در این نشست اظهار داشت: داستان‌ها بر اساس گفت وگوی شخصیت‌ها پیش رفته و در آخرین داستان ـ آنا هنوز می‌خندد ـ سبک روایت تغییر کرده است. یک تک گویی نمایشی است و انگار که نویسنده مخاطب را نمی‌بیند.

 

نشست نقد و بررسی کتاب "آنا هنوز می‌خندد" نوشته اکبر صحرایی عصر هشتم مرداد ماه در فرهنگسرای پایداری برگزار شد.

 

سومین جلسه از سلسله نشست‌های "روایت‌های ماندگار" برای نقد و بررسی کتاب‌های ادبیات پایداری درباره کتاب"سه دختر گلفروش" نوشته مجید قیصری" است که با حضور جواد ماهزاده و علی‌الله سلیمی، ساعت 17سه‌شنبه 22 مرداد در فرهنگسرای پایداری آغاز خواهد شد.

کد مطلب : 22746           

 

                                   

 

نمایی از فرهنگسرای پایداری و اکبر صحرایی

 

گزارشگر : فاطمه نوروند

 

 

داستان کوتاه کوتاه دفاع مقدس

 

راه شیری                اکبر صحرائی                                           

 

 

 

     ـ آسمون رو باید نیگاه کنم...وسط آسمون، سمت جنوب. ستاره قطبی، بزرگ و پر نور. وای محکم زد نامرد!

 

     ـ ثانی!

 

     ـ چشمم تار شد. گم شد. دردش کمتر از شلاق قبلی بود. هنوز هشت تا ضربه دیگه!

 

     ـ ثالث!

 

     ـ فرصت ندارم. شانس آوردم نگهبان بازداشگاه جوان نیس. این جوری قدرت ضرباتش کم‌تره. باید از فرصت استفاده کنم...دب اکبر، خوشه پروین، ستاره ی زهره...مهم‌تر، راه شیری!

 

     ـ رابع!

 

     ـ پاهام داره ورم می‌کنه. ستاره ی زهره! زیبا و درخشان, مثل فاطمه...کجایی؟ آخ, پهلوم! جای پوتینش می سوزه. بخند! تقصیر خودمه! خیال کرد اعتراض می کنم. چشم به آسمون! 

 

     ـ خامس! 

 

     ـ کف پاهام تا مغز سرم تیر کشید. آهسته بشمار...هنوز تار می‌بینم. بچه ها گفتن موقع کابل خوردن چشم ببندم...دب اکبر رو باید ببینم وگرنه.

 

     ـ سادس!

 

     ـ چشمم رو بستم, بهتر شد. دوازده, سیزده ستاره شبیه ملاقه. باید پیداش کنم. نزد چرا؟ داره استراحت می کنه. خسته شدی؟ هنوز کو تا چهارصد نفر شلاق زدن. 

 

     ـ سابه!

 

     ـ برای دیدنش حاضرم صد تا شلاق بخورم. درست مثل دیدن فاطمه! خدا کنه همون طوری که تو نامه صلیب سرخ ازش خواسم رفته باشه سر زندگی جدیدش...طرفی که دستم قطعه,  بدجوری خواب رفته...راه شیری, نه راه کعبه! 

 

     ـ ثامن!

 

     ـ وای سوختم خدا! لامصب همه ی زورش توی این ضربه ود. پلک بزنم، بهتر می‌بینم. نور...شهاب...می سوزند و آب می شن توی آسمون! دب اکبر.

 

     ـ تاسع!

 

     ـ نور برج دیدبانی چشمم رو می زنه. باید پیداش کنم و جاش رو به بقیه بگم. همه باید ببینن! خوشا به حال اونایی که دیرتر فلک می‌شن!

 

     ـ عاشر!

 

     تموم شد...بعد پنج سال دیدن شب لذت داشت! باز از سر آفتاب تا غروب، بیگاری و ندیدن شب. فردا لو می ره که از عمد تَمرد کردیم تا شب رو ببینیم. قول می دم از این به بعد چشم بسته فلک می‌شیم. داره پاهام رو بازمی کنه...نوار کم رنگ؛ از این طرف به اون طرف آسمون...اوناهاش راه شیری!

 

......................................................................................

چرُت مُرده ها                  اکبر صحرائی

 

 

 

 

 

بعد از چند شبانه روز دفع پاتک سنگین دشمن، فرمانده ی محور جبهه برای بررسی سرکشی اوضاع، توی خاکریز دفاعی راه افتاد. داخل خاکریز بین تجهیزات و جنازه های دشمن، چشمش افتاد به جنازه ی سرباز خودی! به گمان این که شاید هنوز زنده باشد، روی جنازه خم شد. با آن صورت دود و خاک گرفته ی جنازه انگار سال ها مرده بود. امدادگر گردان را صدا زد و سرش هوار کشید:

 

ـ چرا جنازه های خودی را تخلیه نکردی؟!

 

ـ کدوم جنازه!

 

با انگشت اشاره کردم به جنازه.

 

زیر آتش خمپاره، امدادگر نگاهی به فرمانده انداخت و رفت طرف جنازه. خیره شد به آن.

 

ـ اینو می گی!

 

ـ بله!

 

با نوک پوتین، آرام چند بار به پهلوی جنازه زد. جنازه چشم باز کرد. پلک های دود گرفته اش را مالید و گفت:

 

« نمی گذارن بین مرده ها هم، چرت بزنیم.»

.....................................................................................

  داری می خندی؟

 

     

 

ـ این جا رو نیگاه کن...چشمت درد هم داره؟

 

     ـ نه! ولی یه کمی خارش داره دکتر!

 

     ـ چشمت چه سالی تخلیه شده؟

 

     ـ زمان جنگ!

 

     ـ چند سال می شه؟

 

     ـ فکر کنم شصت و سه بود.

 

     ـ ببینم...این طرف رو نگاه کن...چشمت رو باید در بیارم!

 

     ـ خودم می تونم دکتر. اجازه بده.

 

     ـ بی خود نیس می خاره. زیاد دست کاریش می کنی.

 

     ـ فقط گاهی وقتا به جای کارت شناسایی ازش استفاده می کنم. درش بیارم آقای دکتر!

 

     ـ نه عزیز من!  کار خودمه...چشمت درد و سوزش هم داره؟

 

     ـ درد نه, بیشتر می خاره!

 

     ـ مدل چشمت که خیلی قدیمیه!

 

     ـ پول می خواد مدلش رو ببرم بالا..

 

     ـ سرت رو بالا بگیر و مزه نریز...خوبه...هر جا درد داشت بگو! این جا...

 

     ـ نه...یه کمی...ابن جا بیشتر...چیه دکتر رفتی تو فکر؟

 

     ـ می دونی چیه جناب آقای دارعلی, درست می گم اسمتون رو؟

 

     ـ بله! از کجا بدونم.

 

     ـ بگم دلخور نمی شی؟  

 

     ـ  دلخوری دکتر جان از من گذشته. 

 

     ـ عصب های چشمت سالم هستن.

 

     ـ نمی فهم دکتر.

 

   ـ اگه تو جنگ چشمت رو تخلیه نکرده بودن, همون موقع می شد پیوندشون زد...داری می خندی؟!

......................................................................

 

نماز عید فطر امام هشتم علیه السلام(4)

تعداد بازدید : 102

 

نماز عید فطر امام  رضا (ع) و موضع اتخاذ شده توسط آن امام از حوادث جالب توجه زمان حضور امام در مرو است.

 

با اصرار مامون و پذیرش این شرط امام که من به نماز آن چنان خواهم رفت که رسول خدا (ص) و امیرالمؤمنینعلی(ع) با مردم به نماز می‏رفت، آنحضرت حاضر شد با مردم نماز عید بگذارد.

 

صبح روز عید، امام در حالی که کارکنان منزل بر دورش حلقه زده بودند، پا برهنه از منزل خارج شدند، دم در فرماندهان ارتش و مردم منتظر ایستاده و خود را بهبهترین وجهی آراسته بودند و آن گاه که با آن صحنه مواجه شدند همه بی اختیار از مرکبها بهزیر آمده، کفشهای خویش را هم از پایشان در آوردند.

 

امام لحظه‏ای دمدر توقف کرد و این کلمات را بر زبان جاری ساخت:

 

الله اکبر، الله اکبر علی ما هدانا، الله اکبر علی ما رزقنا من بهیمة الانعام، والحمد لله علی ما ابلانا.

 

امام اینها را با صدای بلند می‏خواند و مردم نیز همصدا بااو تکبیر می گفتند. شهر مرو یکپارچه تکبیر شده بود و مردم تحت تاثیر آن شرایط بهگریه افتاده، شهر را زیرپای خود به لرزه انداخته بودند.

 

امام هر ده قدمی که به به سوی نماز، پیش می‏رفت می‏ایستاد وچهار بار تکبیر می‏گفت. گویی که در و دیوار شهر و آسمان هم پاسخش می‏گفتند.

 

گزارش این صحنه‏های مهیج‏ به گوش مامون رسید و از طوفان احساساتی که امام در میان مردم برانگیخت، برحکومت خود بیمناک گشت و در نهایت امام را از رسیدن به جایگاه نماز بازداشتو پیشنماز همیشگی را مامور گذاردن نماز عید نمود

..................................................................................

نجواهای دکتر چمران با خدای بزرگ

 

 

خدایا   

عذر میخواهم از این که بخود اجازه میدهم که با تو راز و نیاز کنم

عذر میخواهم که ادعا های زیاد دارم در مقابل تو اظهار وجود میکنم

در حالی که خوب میدانم وجود من ضائیده ی اراده من نیست و بدون خواسته ی تو هیچ و پوچم ,

عجیب آنکه

از خود میگویم

منم میزنم

خواهش دارم و آرزو میکنم

 

خدایا...

تو مرا عشق کردی که در قلب عشاق بسوزم

تو مرا اشک کردی که در چشم یتیمان بجوشم

تو مرا آه کردی که از سینه ی بیوه زنان و دردمندان به آسمان صعود کنم

تو مرا فریاد کردی که کلمه ی حق را هر چه رسا تر برابره جباران اعلام نمایم

تو تار و پود وجود مرا با غم و درد سرشتی

تو مرا به آتش عشق سوختی

تو مرا در توفان حوادث پرداختی , در کوره ی غم و درد گداختی

تو مرا در دریای مصیبتو بلا غرق کردی

  و در کویره فقر و هرمان و تنهائی سوزاندی.

 

خدایا ...

تو به من

پوچیه لذات زود گذر را نمودی

ناپایداری روزگار را نشان دادی

لذت مبارزه را چشاندی

ارزش شهادت را آموختی

 

خدایا 

تو را شکر میکنم

که از پوچی ها و ناپایداریها و خوشیها و قید و بندها آزادم نمودی

و مرا در توفانهای خطرناک حوادث رها کردی و در غوغای حیات در مبارزه ی با ظلم و کفر غرقم نمودی و مفهوم واقعی حیات را به من فهماندی.

 

فهمیدم : سعادت حیات در خوشی و آرامش و آسایش نیست

بلکه در درد و رنج و مصیبت و مبارزه با کفر و ظلم

و بلاخره شهادت است

 

"بهترین جای نجواهای دکتر اینجاست

 

خدایا تو را شکر میکنم که اشک را آفریدی که عصاره ی حیات انسان است

آنگاه که در آتش عشق میسوزم

یا در شدت درد میگدازم

یا در شوق زیبائی و ذوق عرفانی آب میشوم و سراپای وجودم

روح میشود

لطف میشود

عشق میشود

سوز میشود

و عصاره ی وجودم بصورت اشک آب میشود

و بعنوان زیبا ترین محصول حیات که وجهی به عشق و ذوق دارد و وجهی دیگر به غم و درد در دامان وجود فرو میچکد.

 

اگر خدای بزرگ از من سندی بطلبد , قلبم را ارائه خواهم داد و

اگر محصول عمرم را بطلبد,اشک را تقدیم خواهم کرد

 

خدایا

تو مرا اشک کردی که همچون باران بر نمک زاره انسان ببارم

تو مرا فریاد کردی که همچون رعد در میان توفان حواث بغرم

تو مرا درد و غم کردی تا همنشین محرومین و دلشکستگان باشم

تو مرا عشق کردی تا در قلبهای عشاق بسوزم

تو مرا برق کردی که تا آسمان ظلمت زده بتازم و سیاهی این شب ظلمانی را بدرم

تو مرا زهد کردی که هنگام درد و غم و شکست و فشار ناراحتی وجود داشته باشم

و هنگام پیروزیو جشن و تقسیمه غناعم دامنه خود بر گیرم و در کویر تنهائی با خدای خود بمانم.

 

خدایا تو را شکر میکنم

که غم را آفریدی و بندگان مخلص خود را به آتش آن گداختی و مرا از این نعمت بزرگ توانگر کردی.

 

خدایا تو را شکر میکنم

که به من درد دادی و نعمت درک درد عطا فرمودی

 

تو را شکر میکنم

که جانم را به آتش غم سوزاندی و قلب مجروهم را برای همیشه داغ دار کردی دلم را سوختی و شکستی تا فقط جایگاه تو باشد.

..............................................................

یا صاحب الزمان ! داستان یوسف را گفتن وشنیدن به بهانه ی توست  .

 

شرمنده ایم .

 

می دانیم گناهان ما همان چاه غیبت توست .

 

می دانیم کوتاهیها ، نادانیها و سستیهای ما ، ستمهایی است که در حق تو کرده ایم .

 

یعقوب به پسران گفت : به جستجوی یوسف برخیزید ،

 

و ما با روسیاهی و شرمندگی ، آمده ایم تا از تو نشانی بگیریم .

 

به ما گفته اند اگر به جستجوی تو برخیزیم ، نشانی از تو می یابیم .

 

اما ای فرزند احمد ! آیا راهی به سوی تو هست تا به دیدارت آییم .

 

اگر بگویند برای یافتن تو باید بیابانها را در نوردیم ، در می نوردیم .

 

اگر بگویند برای دیدار تو باید سر به کوه و صحرا گذاریم ، می گذاریم .

 

ای یوسف زهرا !

 

خاندان یعقوب پریشان و گرفتار بودند ،

 

ما و خاندانمان نیز گرفتاریم ،

 

روی پریشان ما را بنگر . چهره زردمان را ببین .

 

به ما ترحم کن که بیچاره ایم و مضطر

 

ای عزیزِ مصرِ وجود !

 

سراسر جهان را تیره روزی فرا گرفته است .

 

نیازمندیم ! محتاجیم و در عین حال گناهکار

 

از ما بگذر و پیمانه جانمان را از محبت پر کن .

 

یابن الحسن !

 

برادران یوسف وقتی به نزد او آمدند کالایی – هر چند اندک – آورده بودند ،

 

سفارش نامه ای هم از یعقوب داشتند .

 

اما ...

 

ای آقا ! ای کریم ! ای سرور !

 

ما درماندگان ، دستمان خالی و رویمان سیاه است .

 

آن کالای اندک را هم نداریم .

 

اما... نه ،

 

کالایی هر چند ناقابل و کم بها آورده ایم .

 

دل شکسته داریم

 

و مقدورمان هم سری است که در پایت افکنیم .

 

ناامیدیم و به امید آمده ایم .

 

افسرده ایم و چشم به لطف و احسان تو دوخته ایم .

 

سفارش نامه ای هم داریم .

 

پهلوی شکسته مادر مظلومه ات زهرا را به شفاعت آورده ایم .

 

یا صاحب الزمان !

 

به یقین ، تو از یوسف مهربانتری .

 

تو از یوسف بخشنده تری .

 

به فریادمان برس ، درمانده ایم .

 

ای یوسف گم گشته ! و ای گم گشته ی یعقوب !

 

یعقوب وار ، چه شبها و روزها که در فراق تو آرام و قرار نداریم .

 

در دوران پر درد هجران ، اشک می ریزیم و می گوییم :

 

تا به کی حیران و سرگردان تو باشیم .

 

تا به کی رخ نادیده ترا وصف کنیم .

 

با چه زبانی و چه بیانی از اوصاف تو بگوییم و چگونه با تو نجوا کنیم .

 

سخت است بر ما ، که از دوری تو ، روز و شب اشک بریزیم .

 

سخت است بر ما ، که مردم نادان تر واگذارند .

 

سخت است بر ما ، که دوستان ، یاد ترا کوچک شمارند .

 

یا بقّیةالله !

 

خسته ایم و افسرده ،

 

نالانیم و پژمرده ،

 

گریه امانمان را بریده است .

 

غم دوری ، دیوانه مان کرده است .

 

اما نمی دانیم چه شیرینی و حلاوتی در این درد و دوری است که می گوییم :

 

کجاست آن که از غم هجران تو ناشکیبایی کند .

 

تا من نیز در بی قراری ، یاریش دهم

 

کجاست آن چشم گریانی که از دوری تو اشک بریزد ؟

 

تا من او را در گریه یاری دهم

 

مولای من ! دیدگانمان از فراق تو بی فروغ گشته اند .

 

و می دانیم پیراهن یوسف ، یادگار ابراهیم ، نزد توست .

 

و ای کاش نسیمی از کوی تو ،

 

بوی آن پیراهن را به مشام جان ما برساند .

 

و ای کاش پیکی ، پیراهن ترا به ارمغان بیاورد

 

تا نور دیدگانمان گردد .

 

ای کاش پیش از مردن ، یک بار ترا به یک نگاه ببینیم .

 

درازی دوران غیبت ، فروغ از چشمانمان برده است

 

کی می شود شب و روز ترا ببینیم و چشمانمان به دیدار تو روشن گردد ؟

 

شکست و سرافکندگی ، خوار و بی مقدارمان کرده است .

 

کی می شود ترا ببینیم که پرچم پیروزی را برافراشته ای ؟

 

و ببینیم طعم تلخ شکست و سرافکندگی را به دشمن چشانده ای .

 

کی می شود که ببینیم یاغیان و منکران حق را نابود کرده ای ؟

 

و ببینیم پشت سرکشان را شکسته ای .

 

کی می شود که ببینیم ریشه ستمگران را برکنده ای ؟

 

و اگر آن روز فرا رسد ...

 

و ما شاهد آن باشیم ،

 

شکرگزار و سپاسگو نجوا می کنیم :

 

الحمدلله رب العالمین .

........................................................................

صبر کردیم و سحر پیدا نشد

در به در بودیم و در پیدا نشد

شانه ای گم کرده ایم در بی کسی

عاشقی اسیمه سر پیدا نشد

---------------------------------------------------

آسمان را مى‏ستایم، که ابرهایش را زیرانداز گام هایت مى‏سازد.

درختان را دوست مى‏دارم؛ که شاخه‏هاشان نسیم محبت را با یاد تو معطر و متبرک مى‏کنند.

آب را مى‏پسندم که روان مى‏شود، تا غبار از قدوم پاک تو برگیرد.

باد را مى‏نوشم؛ که یاد روح‏نواز کوى تو را، هدیه مشامم مى‏سازد.

و انتظار را مقدس مى‏شمرم؛ از آن که هر آدینه، منتظرت مى‏نشینم. هر آدینه، چشم به راه

و گام تو مى‏سپارم و هر آدینه، دلم را سفره ی محبت‏هاى تو مى‏کنم.

نوازش نگاهت را از ما دریغ مدار، اى مولا، یا صاحب‏الزمان

نظرات 6 + ارسال نظر
رضوانی دوشنبه 28 بهمن 1387 ساعت 05:23 ب.ظ

خیلی کارت درسه

یک عاشق پنج‌شنبه 15 اسفند 1387 ساعت 04:50 ب.ظ http://www.afsaneh2007.blogfa.com

سلام خوبی گله

دستت درنکه به ویلاگم سر زدی
۰۹۳۶۱۹۰۲۹۷۶
مخلص شما حمید

حسن هوشمند دوشنبه 18 مرداد 1389 ساعت 09:09 ب.ظ

با سلام و خسته نباشید
دامین foaad.ir زیبنده شماست.
در صورت تمایل می توانید این دامین را خریداری نمایید.
لطفاً جهت کسب اطلاعات بیشتر با شماره 09151075474 تماس بگیرید.

داود تنی پور سه‌شنبه 4 آبان 1389 ساعت 02:14 ب.ظ http://www.modhamatan.blogfa.com

با سلام بسیار عالی بود و استفاده کردیم.

اما از بزرگ ترین رویداد کشور در دهه سوم بهمن ماه چه میدانید .این رویداد بزرگ در استان هرمزگان برگزار میشود .جهت ارائه نظرات سازنده حتما به وب ما سر بزنید. نظر شما در بهتر برگزار شدن این رویداد اجر دنیوی و اخروی دارد.
www.modhamatan.blogfa.com
لطفا در مورد این رویداد بزرگ در سایت مطلب بزنید

باران پنج‌شنبه 12 آبان 1390 ساعت 02:31 ب.ظ

با سلام وخسته نباشید.مطالب وبلاگتون خیلی جالب ومفید بود ویک حال وهوای خاصی به ادم دست میده.

والاپیام پنج‌شنبه 19 تیر 1393 ساعت 01:19 ب.ظ http://www.valapayam.ir

سلام
به مناسبت ماه رمضان خدمات ارزش افزوده والاپیام پنل رایگان ارسال پیامک راه اندازی می کند.
ویژه مساجد و کانون های مساجد و پایگاه های بسیج
به همراه دو خط ارسال پیامک رایگان (مشترک)
+ یک خط ارسال پیامک رایگان 5000 با 14 رقم و با شماره انتخابی خودتان
امکانات بسیار زیاد
تنها هزینه شما فقط هزینه شارژ بابت پیامک است که هر وقت نیاز باشد پیامک بفرستید می توانید شارژ کنید.
برای ثبت نام کافیست حداکثر تا 4 ماه آینده به آدرس زیر مراجعه نمایید:
www.valapayam.ir
تلفن:
05117234210
09156555759
09385066821

*** ضمنا دو کتاب بسیار مناسب برای کانون های مساجد نیز توسط ما چاپ شده است که با تخفیف ویژه قابل ارائه می باشد:

1- آموزش علم مکبری نماز

2- آموزش شنا - کرال سینه و کرال پشت

هر دو کتاب فوق برای اولین بار در ایران چاپ شده اند و مشابه ندارند.

بر سر سفره های افطار ما را از دعای خیر خود محروم نفرمایید.
التماس دعا
یا علی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد